از هزار چوب خیزران یکی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم کشید
سگ به جوهر هما شدن نبود
از چهل در طلسم قصه ام
هیچ یک برای واشدن نبود
تو در اینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن هم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود
از هزار چوب خیزران یکی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم کشید
سگ به جوهر هما شدن نبود
از چهل در طلسم قصه ام
هیچ یک برای واشدن نبود
تو در اینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن هم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود
سلام.ببخشيد امكان داره اين شكلي كه كنار اسمتون هستو عوض كنيد؟
يه جورايي ته دلم خالي ميشه
مرسي![]()
در تو راه می افتم
و به اندازه ی تمام خیابان ها،
خیس خواهم شد،
از بارانی که قرارمان بود...
برای روزهایم، نقشه ای ندارم که بر باد رود...
بر باد، همین لحظه هاییست که بی تو
خاطره خواهد شد
در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله يي بي پناه مي خنديد
شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه يي روي سايه يي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه يي لغزيد
بوسه يي شعله زد ميان دو لب
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینه ام روی ز آهن چه کنم ...
من از پشت شبهای بی خاطره
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزوهای دور ودراز
من از خواب چشمان نم آمدم
تو تعبیر رؤیای نادیده ای
تو نوری كه بر سایه تابیده ای
تو یك آسمان بخشش بی طلب
تو بر خاك تردید باریده ای
تو یك خانه در كوچه زندگی
تو یك كوچه در شهر آزادگی
تو یك شهر در سرزمین حضور
تویی راز بودن به این سادگی
مرا با نگاهت به رؤیا ببر
مرا تا تماشای فردا ببر
دلم قطره ای بی تپش در سراب
مرا تا تكاپوی دریا ببر
روي بنما و مرا گو كه زجان دل بر گير
پيش شمع آتيش پروانه بجان گو در گير
در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر گشته خويش آي و زخاكش بر گير
رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
ای گشوده دست یغمای خزان، کنون ببین
سایه! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین
نه عجب پرده خلقی که بدرّی و بسوزی
چه سزد شب چو نسوزد که فروزد چو تو روزی
من از آن شب که سحر خنده جادوی تو دیدم
همه تن صبح صفت، خنده زدم، خرقه دریدم
Last edited by ghazal_ak; 04-05-2008 at 20:51.
من بر نخیزم از سر راه وفای تو
از هستی ام اگر چه بر انگیختند گرد
روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مَرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)