دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
تو مپندار كه من شعر به خود مي گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرنوشت
تا شود روشن به مردم آنکه نور دیده ای
جان من امشب لباس سرمه ای پوشیده ای
یک برکت جانانه به عمر و نفسم ده
تا با نفسم مجریِ افکار ِتو باشم
آخر چه شده روزیِ من این همه کم شد
محروم ز یک لحظه یِ دیدار ِتو باشم
مي توني از ياد من خودتُ رها كني
مثل گريه تو خودت منٌ بي صدا كني
مي توني دل بسپري به فراموشيِ من
رنگ حاشا بزني به غم تنها شدن
اما در خاطر تو من موندگارم نازنين
تا غروب اين زمين تا طلوع واپسين
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند تشست
کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
دیگه نه غروب پاییز
رو تن لخت خیابون
من به یاد تو نشستم
زیر قطرهای بارون
واسه من فرقی نداره
وقتی آخرش همینه
وقتی دلتنگیه این خاک
توی لحظه هام میشینه
-----------------------------------
هنا خانوم دل من
یه جای قصه انگار
منتظر شما بود
پشت در باغ بهار
اون همه آه و انتظار
بخاطر شما بود
دوست عزیز : نمیتونی با شعر خودت مشاعره کنیهنا خانوم دل من
یه جای قصه انگار
منتظر شما بود
پشت در باغ بهار
اون همه آه و انتظار
بخاطر شما بود
============
درخت کرم هر کجا بیخ کرد
گذشت از فلک شاخ و بالای او
گر امیدواری کزو برخوری
بمنت منه اره بر پای او
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)