نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم ....................دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم ....................دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
ای عهد تو عهد دوستان سر پل
از مهر تو کین خیزد و از قهر تو ذل
پر مشغله و میان تهی همچو دهل
ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل
لب دوخت هر کِرا که بدو راز گفت دَهر
تا باز نشنود ز کَس این راز گفته را
لعلی نسُفت کِلکِ دُر افشانِ شهریار
در رشته چون کَشم دُر و لعل ِنسُفته را
از گردش افلاک و نفاق انجم
سر رشتهی کار خویشتن کردم گم
از پای فتادهام مرا دست بگیر
ای قبلهی هفتم ای امام هشتم
مکتب عشق به شاگرد قدیمت بسپار
شهریاری که درین شیوه شهیر آمده است
تب را شبخون زدم در آتش کشتم
یک چند به تعویذ کتابش کشتم
بازش یک بار در عرق کردم غرق
چون لشکر فرعون در آبش کشتم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت،
كه اول نظر به ديدنِ او ديده ور شدم؛
او را خود التفات نبودش به صيد من،
من خويشتن اسير كمند نظر شدم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد.................قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
تمام شهر اگر زیر پا نهم هرگز
دلم اسیر در این بیش و كم نخواهد ماند
منم مقیم حرم با جراحت شمشیر
چو پرده دار رود این ستم نخواهد ماند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)