درویش را نباشد برگ سرای سلطان
مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
وه كه به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاكستر شد
گاه گاهی
شبیه شوقی بزرگ شوقی که پنهان نمی شودش کرد
بر در می کوبی و میخ کوب تماشات
مات می شوم
خلاصه کنم
این خانه کوچک است
و سقف کوتاه آرامش
آوار دم به دمی ست
"رویا زرین"
Last edited by ferdouscompany; 09-05-2011 at 16:37.
لال شوم كر شوم كور شوم ليك محال است كه من خر شوم
با تو خوشبخت میشوم یک روز
این تجسم برای من کافیست
اینکه شاید تو هم دچار منی
این توهم برای من کافیست
پشت این اشک ها صبورم من
مثل دیوانه های زنجیری
امتحان کن چگونه میمیرم
یک تبسم برای من کافیست
به تو دلخوش بودم كه تو هم خواهي مرد
و قسم خواهي خورد كه دگر باز نگردي هرگز
تو برو ليك بگو كه اگر رفتن تو
بهر آسودن اين دل بود ست ، بهر آزارش چه!!!!
با خودت هيچ نگفتي كه دلم مي ميرد
به تو دلخوش بودم كه تو هم خواهي مرد
و دلم خواهي برد! و دگر باز نگردي هرگز
تو برو ليك بگو: بي تو تنها چه كنم
به كدامين شانه بعد از اين تكيه كنم
مي روي آخر تو
و دلم خواهي برد
و ز دنياي خودت مي كني محو مرا
چه دلم مي گيرد.
____ !!
زُلالـــ کـ ـ ـه باشیـــــ ــــ ــ ...
سَنگـهـــای کـفـــِـ رودخـانـه اتـــ را مـیـــ بـیـنَنـــد ...
بـر مـیـ دارَنـــد ،
و نِشانـهـــــ ـــ ــ میرَونـــــد ؛
درســت به ســ ـوی خودَتـــــــ ــــ ــ ...
به ته سیگارهایتان احترام بگذارید ، نیندازیدشان زیر پا
چرا آدم ها عادت دارند ، هر که به پایشان می سوزد را ... می اندازند زیر پا...
ای ساربان آهسته رو کارام جــــــانم میرود
و آن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیـــچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود...
احساس هستی میکنم.....
چون حق پرستی میکنم....
گر لایق دیدن شوم...
بی باده مستی میکنم.......
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)