یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
تو شعر گمشده ی سایه ای، شناختمت
به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد
در این بهار تازه که گلها شکفته اند
لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
درختي پير
شكسته خشك تنها گم
نشسته در سكوت وهمناك دشت
نگاهش دور
فسرده در غروب مرده دلگير
و هنگامي كه بر مي گشت
كلاغي خسته سوي آشيان خويش
غم آور بر سر آن شاخه هاي خشك
فروغ واپسين خنده خورشيد
شد خاموش
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
تا تواني دلي به دست آور
دل شكستن هنر نمي باشد
تو ای یگانه دوست٬
مرا متبرک گردان
تا در راه تو گام بردارم.
مهر بورزم و بخندم.
به همه مهر بورزم٬
هر چند از من بیزار باشند.
و در هر شرایطی
هر چند ناگوار٬
پیوسته خندان باشم.
به من بیاموز
در هر موقعیتی به تو تکیه کنم٬
و نوای با شکوهت را بشنوم.
چون هر آن که نوای تو را بشنود٬
با خویشتن و دنیا به آرامش می رسد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
در غبار راه او، ای سایه! بینا شو، که من
منت صد توتیا دارم ازو بر دوش چشم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)