محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
دیگر از این حصار دل آزار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
میگوید آن رباب که مردم زانتظار
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
دست و کنار و زخمه عثمانمآرزوست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
یارب اندر کنف سایه ی آن سرو بلند
گر من سوخته یکدم بنشینم چه شود
در اینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی
بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی ایینه گشایی
یکچند ز کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیدم و بر خاک شدیم
مرعاشقان را پندِ کَس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این کش کَس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
نمیدونم دلم دیوونه کیست
کجا میگردد و در خونه کیست
نمیدونم دل بشکسته مو(من)
اسیر نرگس مستونه کیست
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود
همه ی ستاره هایم به تاریکی رفته بود
مشت من ساقه ی خشک تپش ها را میفشرد
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)