یعنی دلت را فتح خواهم کرد ... یعنی
دیگر نمی ترسم از این بالا بیفتم
من آبی چشم تو را سر می کشم تا
هر لحظه یاد روز عاشورا بیفتم
وقتی که در قلب تو باشم مطمئنم
که می توانم توی دنیا جا بیفتم
یعنی دلت را فتح خواهم کرد ... یعنی
دیگر نمی ترسم از این بالا بیفتم
من آبی چشم تو را سر می کشم تا
هر لحظه یاد روز عاشورا بیفتم
وقتی که در قلب تو باشم مطمئنم
که می توانم توی دنیا جا بیفتم
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسیعمران بیا بر آب دریا زن عصا
امکان ندارد بعد از این از پا بیفتم
تنهای تنها گوشه دنیا بیفتم
می خواهم از امروز دنبالت بگردم
توی خیابان های ذهنم راه بیفتم
حالا تو را تا بی نهایت دوست دارم
حتی اگر از چشم خیلی ها بیفتم
معلوم نشد صدق دل و سرّ محبت
تا این سر سودازده بر دار نبردیم
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را بر سر بازار نبردیم
مرا احدی است با جانان که تا جان در بدن دارم.......... هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
مژده یِ دیدار می آرند؟ یا پیغام ِ دوست؟
اشکِ شوق امشب چه می گوید نهان در گوش ِ چشم؟
می رسد هر صبح بانگِ دلنوازت، ناز ِ گوش
می کشم هر شب شرابِ چشم ِ مستت، نوش ِ چشم
من نيستم چون ديگران بازيچه بازيگران
اول گرفتارت كنم وانگه گرفتارت شوم
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او، بُرد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریه یِ خندیده منم
یار ِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
آقا بیا و یک سر سوزن...یواشکی
من را ببوس در ته معدن...یواشکی
در می روم به نیمه اسفند ماه پیر
از خاطرات مبهم بهمن یواشکی
این روزها که پشت سرم حرف می زنند
این عابران ساده و کودن...یواشکی
یک لحظه سایه از سر ِ ما دورتر مکن
دانستهای که سایه عنقا مبارکست
ای نوبهار ِ حُسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)