میگفتم یار و میندانستم کیست
میگفتم عشق و میندانستم چیست
گر یار اینست چون توان بی او بود
ور عشق اینست چون توان بی او زیست
میگفتم یار و میندانستم کیست
میگفتم عشق و میندانستم چیست
گر یار اینست چون توان بی او بود
ور عشق اینست چون توان بی او زیست
تکیه بر تاب و توان کم کن در میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
قوّت بازو، سلاح ِمرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
ترسم اين قوم كه بر درد كشان ميخندند
در سر كار خرابات كنند ايمان را
يار مردان خدا باش كه كشتي نوح
هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را
از طربناکی به رقص آید سحر که چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا می کند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است،
جویندگان مروارید، به کرانه های دیگر رفته اند.
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است.
صدا نیست. دریا-پریان مدهوشند. آب از نفس افتاده است
تا دل ز علایق جهان حر نشود
اندر صدف وجود ما در نشود
پر می نشود کاسهی سرها ز هوس
هر کاسه که سرنگون بود پر نشود
دریاب که ایام گل و صبح جوانی
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی
کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد
در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود
با نفس پلید جامهی پاک چه سود
زهرست گناه و توبه تریاک وی است
چون زهر به جان رسید تریاک چه سود
در جستجوی یار دلازار کس نبود
این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم
ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست
بنیان زندگی به ما را گذاشتیم
معشوقهی خانگی به کاری ناید
کودل برد و روی به کس ننماید
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)