شب را تا به صبح دفترم را سیاه کردم
هرازگاهی، بی خبر ترا نگاه کردم
اما چه سود،
نگاه من عمیق نبود.
وقتی که سپیده دمید دانستم اشتباه کردم
شب را تا به صبح دفترم را سیاه کردم
هرازگاهی، بی خبر ترا نگاه کردم
اما چه سود،
نگاه من عمیق نبود.
وقتی که سپیده دمید دانستم اشتباه کردم
ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم
بالای هفت پرده نیلی است جای ما
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم
من ریشه تشنه ات را
سیراب کردم
به باران اشک خود
و روییدنت را
سرودم
در خاک سینه ام
تا سراپرده آفتاب
تا همانجا که
لمس پرتوی عشق
تو را
به من رسانید
دست ساقی ز دست حاتم خوشتر
جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشهی لب نایی
در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر
رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
یه قاصد خبرم داد که آفتاب لب بومه
نوشتم رو تن شب که خوشبختی تمومه
نه من مونده نه ماهی نه حرفی نه صدایی
هزار دفعه شکستم عجب حادثه هایی
يک شب تو بيا سراغ بی خوابيهام
يک گريه بچين ز باغ بی خوابيهام
تنها تو شبی بياد من باش، همین!
تا شعله کشد چراغ بی خوابیهام
من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای
چون کوهسار پای به دامن کشیده ای
از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای
وز اشک غم چو کشتی طفلان رسیده ای
يك جاده حرف پشت سرت بود و اين ميان،
من در غبار راه تو پابوس ميشوم،
خود را كنار ميكشي از چشمهاي من،
چون اشك در نگاه تو ملموس ميشوم،
فردا طلوع يك نفر از دست ميرود،
فردا غروب از همه مايوس ميشوم!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)