این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من استدر امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من استدر امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود
تـمـاشايی تــريـن تـصـويــر دنـيـا مـی شـوی گاهی
دلم می پاشد از هم بس که زيبا می شوی گاهی
حـضـور گـاهـگـاهـت بـازی خـورشيـــد بـا ابــر اسـت
که پنهان می شوی گاهی و پيدا می شوی گاهی
به ما تا می رسی کـج می کنـی يکـبـاره راهـت را
ز ناچاريـست گر هم صحبـت مـا می شـوی گاهی
دلـت پــاک اسـت امــا بــا تـمــام ســادگــيــهــايـت
بـه قــصـد عاشــق آزاری مـعـمـا می شـوی گاهی
تـو را از ســرخی سيـب غـزلهــايم گـريــزی نيست
تــو هــم ماننـد آدم، زود اغـــوا می شـوی گاهی
بگین بباره بارون دلم هواشو کرده
بگین تموم شدم من بگین که بر نگرده
بهش بگین شکستم بهش بگین بریدم
نه اون به من رسید و نه من به اون رسیدم
برهنه زیر بارون خراب و درب و داغون
از آدما فراری از عاشقا گریزون
بذار کسی نبینه غرور گریه هامو
بذار کسی نفهمه غم تو خنده هامو
ای صمیمی! . . . ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام میایی
دیدنت . . . حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه ی دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
ودل من . . . به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی! . . . ای خوب
تو مرا یادکنی . . . یا نکنی
من به یادت هستم
من صمیمانه به یادت هستم
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد
نیمه جانی دارم و آن را فدایت می کنم
اشکهای دیدگانم را عطایت می کنم
خوبرویان گرچه مشهورند در دلدادگی
من ولی از جمله خوبان جدایت می کنم
تو چون شیرین ومن با تیشه ی عشقت شبی
بیستون سینه ام را خاک پایت می کنم
چشمان من غریق اشک هجران تو شد
با تمام خستگی هایم صدایت می کنم
نازنینا زندگی را بهر چشمان تو باختم
بازهم هر لحظه و هر دم دعایت میکنم
گر تیغ بر کشد که محبان همی زنم--- اول کسی که لافه محبت زند منم
گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست--- گو سر قبول کن که به پایش در افکنم
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست--- آن به که گوشه نصیحت بیاگنم
آورده اند صحبت خوبان که آتش است--- بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم
من مرغ زیرکم که چنان خوش اوفتاد--- در قید او که یاد نیاید نشیمنم
دردی است در دلم که گر از پیش آب چشم--- برگیرم آستین برود تا به دامنم
گر پیرهن به در کنم از شخصه ناتوان--- بینی که زیره جامه خیالی است یا تنم
شرط است احتمال جفاهای دشمنان--- چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم
الا کسی که ذوق سماعش بود چو من--- داند که نعره از سر ذوقی همی زنم
بر تخت جم پدید نباشد شبه دراز--- من دانم این حدیث که در چاه بیژنم
گویند سعدیا مکن, از عشق توبه کن--- مشکل توانم و نتوانم که بشکنم
![]()
ایجاز شاعرانه ی چشم تو تاکنون
ما را کشانده است به اعجازی از جنون
هرروز در هوای تو پرواز می کنیم
هرروز می شویم چو خورشید سرنگون
تا آستین به قصد تو بالا زدیم ، شد
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید امید هرچه فرج را به گوربرد
بیهوده می بری دل ما را ستون...ستون
این شعر، هم ردیف غزل های چشم توست
زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون
من دست شسته ام ز غرورم برای تو
افتاده ام چو قطره شبنم به پای تو
ای نارفيق و با همه من غريبه تر
با من بمان: غريبه درد آشنای تو
زين روز های خسته ملولم بيا ببين
اين دل چگونه ميشکند زير پای تو
گفتی تو هم شکسته دلت مثل من ولی
باور نميکند دلم اين ادعای تو
گفتی صبور باش صبورم ولی چه سود
عمری منم و حسرت يک دم وفای تو
ميبخشمت برو به دلم پشت کن برو
بخشيد دل تو را به گذشت از خطای تو
يک روز می رسد که ببينی ميان ما
يک فاصله است و چشم تری از جفای تو
من ميروم شبی و تو می مانی و همين
مشتی غزل و روح من آنشب رهای تو
شايد دوباره تر شود اين گونه ها ز اشک
از حسرت تو بغض تو شايد جفای تو
يک شب به عشق ميرسد آخر دلت ولی
آن شب هنوز ميتپد اين دل برای تو
برایِ بارِ هزارم می خوانم :
آقای مسافر
قادرم شما را با چهارده شاخه گلِ سرخ
یک جلد دیوانِ حافظ
ویا
به عددِ سالِ تولدتان ، بوسه ؛
از رفتن منصرف کنم ؟
آیا قادرم ؟
با عقل آب عشق بيک جو نمي رود
بيچاره من، که ساخته از آب و آتشم
ديشب سرم ببالش ناز وصال و باز
صبح است و سيل اشک بخون شسته بالشم
پروانه را شکايتي از جور شمع نيست
عمري است در هواي تو مي سوزم و خوشم
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)