من عاشقم قبول ندارم که عاشقم ...
...با چشمهاي تنگ مردد تو نيستي
حالا که بذل مي کنم از دوست داشتن
از دستهام هر چه برويد تو نيستي
اين چند شنبه هم که رسيد آنچنان که بود
بانوي شعرهايم - شايد تو نيستي
من عاشقم قبول ندارم که عاشقم ...
...با چشمهاي تنگ مردد تو نيستي
حالا که بذل مي کنم از دوست داشتن
از دستهام هر چه برويد تو نيستي
اين چند شنبه هم که رسيد آنچنان که بود
بانوي شعرهايم - شايد تو نيستي
يك قطره آب بود با دريا شد
يك ذره خاك با زمين يكتا شد
آمد شدن تو اندر اين عالم چيست ؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت
ساید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد
وقتی گره روی گره در کار او افتاد
حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد
هی اعتماد و خنجرِ از پشت، هی تکرار
دیگر به چشم خویشتن هم سوء ظن دارد
باران گرفته عکس چشمان سیاهش را
و این بلاها بر سر او آمدن دارد
از بسکه باران باز باران باز باران باز...
هر شب لباسی از تب و باران به تن دارد
این مرد دیوانه ست آه ولله دیوانه ست
در شعر هایش عقده ی آدم شدن دارد
دل مظلوم را ايمن كن از ترس
دل او را تو لرزيدن مياموز
تو ظالم را مده رخصت به تاويل
ستيزا را ستيزيدن مياموز
زندگی شد من و یک سلسله ناکامی ها
مستم از ساغر خون جگر آشامی ها
بس که با شاهد ناکامیم الفت ها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامی ها
از حادثه ی جهان زاینده مترس
از هرچه رسد چونیست پاینده مترس
این یکدم عمر را غنیمت می دان
بر رفته میندیش و ز آینده مترس
سرو بلندمن که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
تو شمع انجمني يك زبان و يك دل شو
خيال و كوشش پروانه بين و خندان باش
كمال دلبري و حسن در نظر بازي است
به شيوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور يار ناله مكن
ترا كه گفت كه در روي خوب حيران باش
شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر ِدست
تا نسیم سحرم بال و پرافشان ببرآید
رَوَد از دیده چو با یادمنش اشکِ ندامت
لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید
دلي دارم خريدار محبت
كزو گرم است بازار محبت
لباسي بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)