مرغ در بالا پران و سايه اش
ميرود بر روي صحرا مرغ وش
ابلهي صياد آن سايه شود
مي دود چندان كه بي مايه شود
مرغ در بالا پران و سايه اش
ميرود بر روي صحرا مرغ وش
ابلهي صياد آن سايه شود
مي دود چندان كه بي مايه شود
دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
که آسمان و زمین با من و تو همدردست
ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمیگردم
مردم دیده ی صاحب نظران جای تو بود
اینک ای جان نگران باش که جای تو کجاست
چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست
تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
ميرسد روزي كه بي من روزها را سر كني
ميرسد روزي كه مرگ يار را باور كني
ميرسد روزي كه تنها در كنار قبر من
شعرهاي كهنه ام را مو به مو از بر كني...
یاران چو گل به سایه ی سرو آرمیده اند
ما و هوایِ قامتِ با اعتدالِ تو
در چشم کَس وجودِ ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیالِ تو
وگر به چشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشته ایت نماید به چشم کروبی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)