در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت
ساید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد
وقتی گره روی گره در کار او افتاد
حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد
در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت
ساید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد
وقتی گره روی گره در کار او افتاد
حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد
در سینه ی سوزانم، مستوری و مهجوری
در دیده ی بیدارم، پیدایی و پنهانی
من زمزمه ی عودم، تو زمزمه پردازی
من سلسله ی موجم، تو سلسله جنبانی
یارب چه چشمه ایست محبت
که من از آن یک قطره آب خوردم و دریا گریستم
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام
منم قاضی خشم آلود و
هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و
جان جویای جانانست
تا بود اشکِ روان از آتش ِ غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را، جویبار آسوده است
شب سرآمد، یک دم آخر دیده بر هم نِه رهی
صبحگاهان، اختر ِ شب زنده دار آسوده است
تا كي به تمناي وصال تو يگانه ************ اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
اي تير غمت را دل عشاق نشانه ********* جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
هزار سال ز من دور شد ستاره یِ صبح
ببین کزین شبِ ظلمت، جهان چه خواهد دید
دریغ جانِ فرو رفتگانِ این دریا
که رفت در سر ِ سودایِ صیدِ مروارید
در اینجا سیب حق همه است
گاز می زنند
دور می اندازند
و کسی نمی پرسد
چرا سیب حق همه است
کسی نمی پرسد
چرا حیوانها سیب نمی خورند
اینجا تکرار هر چیز
جذابتر از اصل است
کسی نمی پرسد
چرا آسمان همیشه آبی ست
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)