دست از طلـب ندارم تا كام من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن درآيد
گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا كه نام ماريو در انجـــمن برآيد
![]()
دست از طلـب ندارم تا كام من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن درآيد
گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا كه نام ماريو در انجـــمن برآيد
![]()
در اشتباهي نازنين تو فكر كردي اين چنين
من دارم از چشمان زيبايت شكايت مي كنم
نه مهربان من بدان بي لطف چشم عاشقت
هر جاي دنيا كه روم احساس غربت مي كنم
بر روي باغ شانه ات هر وقت اندوهي نشست
در حمل بار غصه ات با شوق شركت ميكنم
من از پشت شبهای بی خاطره
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزوهای دور و دراز
من از خواب چشمان نم آمدم
می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد
بيچاره ی دو چشم سياهش شوم، نشد
می خواستم که در دل شبها ستاره ای
چرخان به گرد صورت ماهش شوم، نشد
می خواستم که وقت هماغوش او شدن
حتی فدای حس گناهش شوم، نشد
دلم گرفته تر از روزهای بارانی است
فضای سینه چو پاییز سرد و طوفانی است
مبین به ظاهر آرام دل که چون گرداب
ز غم پر است ولی ژرفکاو و پنهانی است
سکوت پاک شما نازم ای سگان و ددان
که هرچه می کشم از های و هوی انسانی ست
به نیستی و فنا می گریزم از هستی
که لحظه ها همه آبستن پشیمانی ست
سکوت مرگ مگر وارهاند از غوغا
مرا که مایه آبادیم ز ویرانی است
تو غزال رمیده را مانی
من، کمانِ خمیده را مانم
به من اُفتادگی، صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
می خواستم به شيوه ی ايثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد
گفتم به خود هميشه ی او می شوم ولی
حتی نشد که گاه به گاهش شوم، نشد
در آتش از دل آزاده ام ولی غم نیست
پسند خاطر آزادگان پسند من است
رهی به مشت غباری چه التفات کنم؟
که آفتاب جهانتاب در کمند من است
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بستهاند دگر
افتتح يا مفتح الابواب
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کِی تواند خویشتن داری کند؟
چاره ساز اهل دل باشد، مِی اندیشد سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)