تا دست بر اتفاق بر هم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
تا دست بر اتفاق بر هم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد
شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد
من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد
هردفعه کودک غزلم می پرد هوا
دستش به میوه های نگاهت نمی رسد
هر وقت می زند به سرم فکر عاشقی
جایی به جز کنار و پناهت نمی رسد
یا تو نخوانده ای که بیایی به دیدنم
یا نامه های چشم به راهت نمی رسد
در راه عشق گر برود جان ما چه باک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
روزي گذشت پادشــــــــهي از گذرگهي
فرياد شوق بر سر هر كوي و بام خاست
تناور درختی که هرچه َش ببُری
فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
پی آسمان زد همانا تبرزن
که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
شبان آهسته مي نالم كه اين رازم نهان ماند
به گوش هر كه در عالم رسد آواز پنهانم
ما قصه ی دل، جز به بر ِ یار نبردیم
و ز یار شکایت، سویِ اغیار نبردیم
معلوم نشد، صدقِ دل و سرّ ِ محبت
تا این سر ِ سودازده بر دار نبردیم
معني کن اين شبي که هراس از نهايتي
مي گيرد از لبم غزل عاشقانه را
ترديد از تنفس ياسم که مي دمد
پر مي کند هواي پر از رنج خانه را
شب مي رود ... دوباره سحر مي شود و باز
يک « شبسروده » از من و آن هم تمام نيست
تا صبح اين شکسته ترين عاشق تو را
رويي براي گفتن حتي سلام نيست
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)