ک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
ک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمیکنم
باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است
گفتم کنايتی و مکرر نمیکنم
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در ميان ميکده سر بر نمیکنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر نمیکنم
اين تقويم تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
حافظ جناب پير مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی اين در نمیکنم
ميـان خـط خطـي وحشـيـانـه مـاتيـک
و بعد هق هق من را به سمت خود هل داد
دو خطّ عشق ... وغم مثل جاده اي باريک
و کـارت هاي غـم انگيز هي زمين افتاد
و حرف آخر من را نوشت با ماژيک ـ
بـه روي سر در يک خانه مقـوايـي :
« کسي نمـي گويد مردن مرا تبريک »
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزهزنش اين همه بيمار نداشت
سنبل پرشكنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آن كس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
و سوسک مي رود از دست هاي او بالا
و کفشهاي زن خسته مي شود تحريک
و سوسک بر مي دارد تفنگ خود را بعد ...
و مي کند به خودش ...و به سايه اش شلّيک
و مـرد پايـيزي ، از خـودش فرو افتـاد
ميان قلـب زن، نه! به سينـه موزاييک
و گريه کرد زني که مرا به گريه سپرد
که با تبسّم گنگش مرا نکرد شـريـک
کس نمیگويد که ياری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلی از کان مروت برنيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد
در باغچه ي سنگي ام
فرفره هاي رنگي کاشتم
و در حوض خشک حياط
ماهيهاي مرده ريختم
از بام تا خيال آسمان
کبوترهاي خشک شده را
پرواز دادم
و کوچه ام پر از پرهاي سفيد و خاکستري بود
آغوش خالي ام
بر روي تمامي لبخندها
بسته
و بر چشمانم
طوسي سرد نگاه محکومي
نشسته بود
دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند ديوارش
شنيده ام در يکي از همين کوچه ها
روزي وحي آمد بر وي
و وي اُمتّش را رها کرد
نزد پروردگارش بازگشت و گفت
نه، نمي شود
دانه فلفل سياه خال مه رويان سياه
هر دو جان سوزند ليكن اين كجا و آن كجا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)