یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگدل
می خواستم که بهتر از اینها ببینمت
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگدل
می خواستم که بهتر از اینها ببینمت
تاب بنفشه ميدهد ؛ طره مشك ساي تو
پرده غنچه ميدرد ؛ خنده دلگشاي تو
منكه ملول گشتمي از نفس فرشتگان !
قال و مقال عالمي ؛ ميكشم از براي تو
شور و شراب عشق ِ تو ؛ آن نفسم رود ز سر
كاين سر پر هوس شود ؛ خاك در سراي تو
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد دوستارانرا چه شد؟
دلِ شکسته ی ما هم چو آینه پاک است
بهای دُر نشود کم اگرچه در خاک است
ز چاک پیراهن یوسف آشکارا شد
که دست و دیده ی پاکیزه دامنان پاک است
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیــــــــر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم ، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ ، نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ، شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مال خویشتن
نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را
نمیدانم که حس کردی حضورت در سکوتم را
و می دانم که می دانی ز عاشق بودنت مستم
وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)