حس گیرهی لباسی را دارم که بیهوده به بند آویزان است...
های باد! بیشتر زور بزن
حس گیرهی لباسی را دارم که بیهوده به بند آویزان است...
های باد! بیشتر زور بزن
غروب کردی غروب...
شاعرها سرگردان این کوچهها شدند...
شب را کجا بردی بیانصاف
ظلمت در روز ترسناکتر است...
هر شب که میخوابم
دماغم دراز تر میشود
دستانم میافتد
پایم لنگ میزند
قلبم؟! قلبم را که نگو
مدتهاست نمیزند...
آسمانی دگر میباید و ماهی دیگر تا شرح این شب بیداری ها.....
ساعت بی عقربه میکوبد در سرم
صدایش آزارم میدهد .
تق تق تق
کلید را گم نکنی!
ساعت بی عقربه مرگ شب را نوید میدهد .
ماه رفته و من نگران توام،
بیگمان صدای باد است ورنه او کلید دارد بر در نمی کوبد ...
حس بدی دارم
او
دوستم ندارد
ومن به دور خود می چرخم
درست مثل یک چرخ خیاطی
که کار دوختن یک پارچه
برای درپوش یک سطل آشغال
را تمام کرده است !
آه... دستانم کو
چشمانم کو...
کدام دزدی، تمام هست و نیستم را برده است
زین پس چگونه خیره بمانم
چگونه دستانم را زیر چانهام گزارم
....
و چند خط ساده پشت هم ...
مثل همین نقطه ها ...
دیگر از یاد برده ای تمامی دوستت داشتن را که برایت می گفتم ...
و باز چند خط ساده ...
این پایان سطر است ...
کتاب مرا ببند
من دیگر نخواهم نوشت ...
گوش کن
من برای پنهان کردن تو
صادقانه به همه دروغ می گویم!
و وقتی زیباترین لحظه سال تحویل می شود
شوق چشمانم را گور می کنم
من روی صفحات خالی دفترم
بدون فاصله تو را می نویسم
و هر روز شعرهایم را به صندوق دلتنگی ام پست می کنم
خوب می دانم
تا وقتی سرم به آسمان است و نگاهم به زمین
از تو
جز یک نگاه زیبا
چیز دیگری ندارم...
سکوت می کنم
عهد کرده ام
در . . . حضور شریف تو
. . . حرفی نباشد
حالا که فرقی نمی کند،
کنارت ایستاده باشم ...
یا نه
بگذار همه چیز را
از وسط قیچی کنم
تو در نیمی باشی
و من
در نیمی دیگر
فقط نمیدانم
با دستی که
روی شانه ات
جا گذاشته ام
چه می کنی...؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)