تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 22 از 58 اولاول ... 1218192021222324252632 ... آخرآخر
نمايش نتايج 211 به 220 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #211
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    جاهلی خواست که الاغی را سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
    حكيمى او را گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن ، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى .
    حكيمى گفتش اى نادان چه كوشى

    در اين سودا بترس از لولائم

    نياموزد بهايم از تو گفتار

    تو خاموشى بياموز از بهائم

    هر كه تاءمل نكند در جواب

    بيشتر آيد سخنش ناصواب

    يا سخن آراى چو مردم بهوش

    يا بنشين همچو بائم خموش

    گلستان سعدی

  2. 2 کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #212
    پروفشنال extreme2006gh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    596

    پيش فرض

    دكترشريعتي :کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛
    اول آنکه کچل بود،
    دوم
    اينکه سيگار مي کشيد و
    سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و
    سال، زن داشت!...
    چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم
    ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه زن داشتم ،سيگار مي کشيدم وکچل شده بودم و تازه فهميدم که خيلي اوقات آدم از آن دسته چيزهاي بدديگران ابراز انزجار مي کند که در خودش وجود دارد.

  4. 5 کاربر از extreme2006gh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #213
    آخر فروم باز omid.k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Basin city
    پست ها
    2,500

    پيش فرض

    مرد روستایی وضع مالی و جسمی اش آنچنان بد شده بود که در نهایت مجبور شد شبها را در زیر پلها و بدون سرپناه سپری کند. آنچنان پریشان گشته بود که نمی دانست چه کار کند. روزی در مسیرش به درویشی برخورد. حکایتش را گفت و این شنید: صبر پیشه کن... این روزها می گذرد ...

    سالها گذشت و به قول درویش آن روزهای دشوار برای مرد روستایی تمام شدند. در اوج ناز و نعمت روستایی یاد آن درویش افتاد. فکر کرد به دلیل امیدی که آن درویش به وی داده نیاز به تشکر از وی دارد. به هر ترتیبی بود درویش را یافت و دوباره از حکایت دگرگون شده خویش برایش گفت. درویش نگاهی به وی انداخت و گفت: این نیز بگذرد ...!

  6. 9 کاربر از omid.k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #214
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض هدیه به تمامی فرشتگان روی زمین

    سلام بابا اومدی؟در حالیکه دخترک زیر چشمی به مادرش نگاه میکرد جلوتر رفت و باصدایی آرام پرسید:خریدی؟ومرد خشکش زد،در حالیکه نگاهش را از چشمان دخترک میدزدید من من کنان از زیبایی روبان تازه و موهای دخترش صحبت کرد.زن فوری پیش رفت سلام کردو به آرامی سی دی را از جیب پیشبندش داخل کت مرد گذاشت و به پچ پچ کودکانه دختر وپدرش خندید.شب وقتی کاغذ کادویی را که ناشیانه به همه جایش چسب چسبانده بودند باز کردخود را ذوق زده نشان داد و دخترک با غرور گفت : اینو من و بابا برات خریدیم. تو بهترین مامان دنیایی بعد در حالیکه انگشتش رابه علامت فکر کردن روی شقیقه اش میمالید اضافه کرد خوب بهترین پرستار هم هستی ...

  8. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #215
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض می خواهم حادثه ای را گزارش کنم

    سلیا ، همه اش تقصیر توست . سرانجام جسد متورم مرا در استخر پیدا می کنی . بدرود . امبرتو .
    او یادداشت در مشت و با گام های متزلزل بیرون دوید ، مرا دید ، شناور با چهره ای درون آب ، چون مگسی غول پیکر که در ژله غرق شده باشد .وقتی برای نجات من خود را به آب انداخت و به یاد آورد بلد نیست شنا کند ، از آب بیرون آمدم .

    محکوم شماره ۳۳۸۴۱۲

    تام فورد

  10. 7 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #216
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند. فرشته پري به شاعر داد و شاعر ،شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد. ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود. زيرا شاعري كه بوي آسمان را بشنود، زمين برايش كوچك است و فرشته اي كه مزه عشق را بچشد، آسمان؟؟؟؟؟؟

  12. 5 کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #217
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود . سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت . دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه
    افق ديوارهايي سر به آسمان مي كشد ، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر
    خط مي بينم و تله اي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است . »
    «چاره ات در اين است كه جهتتت را عوض كني» . گربه در حالي كه او را مي ديد چنين گفت


    قصه كوچك
    فرانتس كافكا
    ترجمه: احمد شاملو

  14. 6 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #218
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    " اِم ، میتونی یک راز و نگه داری؟ "
    " معلومه "
    " به خون قسم میخوری ؟"
    " ببین تی ... "
    " آهان ، دکتر ، یادم رفته بود . از وقتی که از خونه رفتی ، دیگه راه و رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده ."
    امت آهی کشید و دستش را دراز کرد وقتی تیغ چاقوی برادرش سرخ شد ناله ای کرد و چهره در هم کشید .
    " خب ، رازت چیه ؟"
    خون بین انگشت شست هر دو جریان یافت .
    " ام ، می دونی ، من ایدز گرفته ام ، رفیق ."

  16. 4 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #219
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    مرد کوچک اندام فریاد زد:« روی سبزه‌ها راه نرو!»
    مرد تنومد در جواب گفت:« احمق نشو. سبزه چیزی احساس نمی‌کند.»
    مرد کوچک اندام جواب داد:« باید مراقبش باشی. سبزه به ما زیبایی هدیه می‌کند اما شکننده است.»
    مرد تنومند گفت:« به هر حال» و قدم زنان عبور کرد.
    سال‌ها بعد هر دو از این جهان رفتند.
    سبزه‌های گورستان، بی‌هیچ تفاوتی، برگورهای هر دو روئیدند.

  18. 6 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #220
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    سه روز است که چیزی ننوشیده ام. به تازگی خبری درباره گروهی که حمایت می کنند، شنیدم.

    این روز ها برای هر چیزی یک گروه حمایت وجود دارد. گشتم و یکی از جلسات شان را پیدا کردم.

    دیشب دفعه اول بود که جرئت کردم بلند شوم و بگویم : " سلام. سندی هستم و خون آشامم."

    شاید امیدی باشد.

  20. 3 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •