عزم رفتن كرد كه هادي خواست تا او را همراهي كند.
دقايقي بعد اتومبيل كيان به قصد فرودگاه در حال حركت بود و هادي بي قرار هم صحتبي با دامادي كه انتظارش را نداشت، گفت :
- نمي دونم چرا اين دختر اينقدر كم اقباله.
كيان نيم نگاهي انداخت و ساكت ماند و هادي ادامه داد :
- هنوز خاطرات تلخ يك ساله اش رو فراموش نكرده بود. مي ترسم رواني بشه.
- ان شاا.... اتفاقي نمي افته. غزاله خانم با روحيه اس.
- با روحيه اس!؟ حداقل وقتي زندان بود، دوبار بيمارستان، در بخش روانپزشكي بستري شد. چطور با رو روحيه اس.
- مي دونم، ولي با اون وقتها خيلي فرق كرده. به قول قديمي ها سفر انسان رو مي سازه.
هادي نگاه ملامت باري به كيان انداخت و با كنايه گفت :
- فكر نمي كنيد اين آخري تقصير شما بوده؟
- كاش دست من بود. نمي ذاشتم يه مو از سرش كم بشه.
- غرل ماجراي شما رو برام گفت. از آدمي مثل شما متعجبم .... به هر حال و به هر نحوي غزاله زن عقدي شما محسوب مي شه و ناموست. غير از اينه؟
- پس شما همه چيز رو مي دونيد.
- متاسفانه بيشتر از چند دقيقه نيست كه مي دونم.
- واقعا متاسفم. شما حق داريد. هر بلايي سر غزاله اومده من مقصر بودم.
ولي خدا مي دونه بخاطر خودش عقب كشيدم. نمي خواستم بعدها از دوري فرزندش زجر بكشه و من رو ملامت كنه.
- من از جزئيات چيزي نمي دونم، ولي بهتر بود حقيقت رو به من مي گفتي.
- بهتره براي غزاله دعا كنيم. فايده ي اين بحثها چيه.
- مي دوني دلم چي مي خواد.
دلم مي خواد منصور رو بكشم يه گوشه تا مي خوره بزنمش. بايد بفهمه غزاله چه درد و زجري كشيده.
- نه هادي خان! اگه مي خواي دنبال من بياي بايد خودت رو كنترل كني.
بهتره آتو دستش نديم.
هادي در سكوت به فكر فرو رفته بود و كيان هر لحظه بر سرعت ماشين مي افزود. لحظاتي بعد هر دو شتابان وارد سالن فرودگاه شدند.
مامور بازرسي پس از رؤيت كارت شناسايي كيان، او را به اتفاق هادي به دفتر حراست راهنمايي كرد.
منصور با دستهاي دستبند شده سر به زير داشت و ماهان مظلومانه روي راحتي به خواب كودكانه رفته بود.
هادي به مجرد ديدن او با عصبانيت از كوره در رفت و بي محابا حمله ور شد.
مشت اول به گردن منصور خورد اما مشت ديگرش را در هوا چرخيد زيرا مامورين نيروي انتظامي او را به سرعت از مجرم دور كردند.
با اين وصف منصور جرات يافت و فرياد زد :
- حقش بود خواهر بي همه چيزت رو مي كشتم، ولي حيف ...
- خفه شو احمق .... حرف دهنت رو بفهم.
و بار ديگر به او حمله ور شد.
اين بار كيان مانع شد، ولي منصور دست بردار نبود با نيش زبان گفت :
- برو كلاهت رو بذار بالاتر آقا هادي.
كيان يه سر و گردن بلندتر از منصور بود. با سينه ي پهن و فراخش مقابل او ايستاد و چشمان نافذش را با نگاه پر غيظي در چشم او دوخت و با لحن سردي گفت :
- زيادي حرف مي زني.
- كدوم بي غيرتي رو ديدي كه ناموسش هرزه گي كنه و صداش در نياد.
خون جلوي جشمان كيان را گرفت اما به مقتضي شغلش چشم بست و خوددار خشم فرو خورد و از لابه لاي دندانهاي كليد شده اش گفت :
- خفه شو.
و روي از منصور گرفت و به سمت سروان معيري چرخيد، اما منصور ول كن نبود با وقاحت گفت :
- حالا سَقط شده يا نه؟
كيان ديگر طاقت نياورد. بي محابا، در حال چرخش، مشت چپش را پر كرد و با قدرت در صورت منصور خواباند.
منصور سكندري رفت و به ديوار پشت سرش برخورد كرد، ضربه آنقدر قوي بود كه منصور در حال سقوط، به صندلي گير كرد و افتاد.
قند در دل هادي آب شد. سروان معيري كيان را كنار كشيد و او را دعوت به آرامش كرد و به سرعت ترتيب اعزام منصور را به آگاهي فراهم كرد.
ماهان كه با سر و صداي ايجاد شده بيدار شده بود، با مشاهده درگيري بناي گريه را گذاشت.
هادي در آرام ساختن او عاجز ماند.
كيان محبت پدرانه را چاشني نگاه و دستهاي ومهربانش كرد و او را به آغوش كشيد و به گشيه ي اسباب بازي برد.
انگشت ماهان روي هر كدام از وسايل قرار مي گرفت آن كالا خريده مي شد.
اگر غزاله بود، بدون شك مي گفت : ( اينقدر اين بچه رو لوس نكن كيان).