تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 22 از 212 اولاول ... 121819202122232425263272122 ... آخرآخر
نمايش نتايج 211 به 220 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #211
    داره خودمونی میشه heliacal_66's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    پست ها
    73

    پيش فرض

    سلام
    من خیلی وقته که عضو فروم هستم ولی پستی نداشتم.از این به بعد می خوام بنویسم.این موضوع رو انتخاب کردم چون از داستان خوشم میاد.
    این هم داستان کوتاهی که چند وقت پیش توی یه روزنامه(گمونم نسل سه)خوندم.

    دوروز مانده به پایان عمر تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.تقویمش پر شده بود وتنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.پریشان شد .آشفته وعصبانی نزد فرشته ی مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد داد زد وبدوبیراه گفت فرشته سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت فرشته سکوت کرد جیغ زد و جاروجنجال به راه انداخت فرشته سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت بازهم فرشته سکوت کرد دلش گرفت و گریست وبه سجده افتاد این بار فرشته سکوتش را شکست وگفت:بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی!تنها یک روز دیگر باقیست.بیا ولا اقل این یک روز را زندگی کن.
    لا به لای هق هقش گفت:اما بایک روز..... با یک روز چه کاری می توان کرد؟
    فرشته گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نیابد هزار سال هم به کارش نمی آید. وآن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن.
    او مات ومبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند می ترسید راه برود نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد.
    قدری ایستاد..... بعد با خود گفت:وقتی فردایی ندارم نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
    آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید زندگی را نوشید و بویید وچنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود میتواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد ومی تواند ...
    او در آن یک روز آسمان خراشی را بنا نکرد زمینی را مالک نشد مقامی به دست نیاورد اما ..... اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختنش سلام کرد و برای آن ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او همان یک روز را آشتی کرد و خندید و سبک شد لذت برد و سرشار شد وبخشید عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
    او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: کسی درگذشت کسی که هزار سال زیسته بود.

  2. 2 کاربر از heliacal_66 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #212
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    حکايت - سایه


    سیدبرهان الدین فایده می فرمودغسخن فاظلانه می گفتف. ابلهی گفت، در میان سخن او، که ما را سخنی می باید بی مثال باشد. فرمود که تو بی مثالی؛ بیا تا سخن بی مثال شنوی. آخر تو مثالی از خود، تو این نیستی، این شخص تو سایه توست. چون یکی می میرد، می گویند فلانی رفت. اگر او این بود، پس او کجا رفت؟ پس معلوم شد که ظاهر تو مثال باطن توست تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند.

  4. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #213
    آخر فروم باز soleares's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    اراج ...
    پست ها
    3,803

    پيش فرض

    هر كه اول بنگرد پايان كار .... اندر آخر او نگردد شرمسار

    به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگ‌هاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در وبلاگ "هزار نكته باريك‌تر ز مو اينجاست" به نشاني [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] حكايتي از «داستان‌هاي مثنوي» درباره‌ي عاقبت‌انديشي آمده است كه در ادامه مي‌خوانيد:

    «پيرمرد زرگري به دکان همسايه خود رفت و گفت: ترازويت را به من بده تا اين خرده هاي طلا را وزن کنم ؛ همسايه‌اش که مرد عاقل و دورانديشي بود ، گفت ببخشيد من غربال ندارم. پيرمرد گفت: حالا ديگر مرا مسخره مي‌کني ، من مي‌گويم ترازو مي‌خواهم تو مي‌گويي غربال ندارم ، مگر کر هستي؟ همسايه گفت: من کر نيستم ولي درک کردم که تو با اين دست‌هاي لرزان خود چون خواهي که خُرده‌هاي طلا را به ترازو بريزي و وزن کني مقداري از آن به زمين خواهد ريخت ، آن وقت براي جمع آوري آنها جاروب خواهي خواست ، و بعد از آنکه طلاها را با خاک جاروب کردي آن وقت غربال لازم داري تا خاک آنها را بگيري‌ ، من از همين اول گفتم که غربال ندارم.»

  6. 2 کاربر از soleares بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #214
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    « تبر »
    به هیزم شکن ماهری کاری دریک تجارتخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد و اون قبول کرد. حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش رو جزم کرد که تمام تلاشش رو بکنه و کار رو به نحو احسن انجام بده.
    کارفرما یه تبر بهش داد و بعد هم اونو به محل کارش برد.
    روز اول 15 تا درخت رو انداخت.
    کارفرما برای کار خوبش ازش تشکر کرد و بهش گفت که همینطوری ادامه بده... این تشویق باعث شد هیزم شکن تو کارش انگیزه بیشتری پیدا کنه
    روز بعد هیزم شکن بیشتر تلاش کرد ولی این بار 10 تا درخت رو انداخت
    روز سوم حتی از روز دوم هم بیشتر سعی کرد ولی فقط 7 تا درخت رو تونست قطع کنه
    هر روز که میگذشت تعداد درختها کمتر میشد
    با خودش گفت حتما دارم قدرتمو از دست میدم
    رفت پیش کارفرما و بهش گفت که چی شده و اینکه چقدر ناراحته
    کارفرما گفت: آخرین بار کی تبرتو تیز کردی؟
    هیزم شکن گفت: تیز؟؟؟ وقت نداشتم تیزش کنم! سرم گرم قطع کردن درختا بود!!!
    گاهی تو زندگی لازمه که یه کم وایسیم و نگاهی به خودمون و داشته هامون بندازیم.. چیزایی که داریم همیشه کافی و کامل نیستن . کلید موفقیت اینه که هر چند وقت یه بار تبر وجودمونو تیز کنیم!

  8. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #215
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    بساط شيطان
    ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.


    انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.


    با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود.

  10. 2 کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #216
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    12

    بقا را طلب كن
    فتحعليشاه روزي در ميان دو تن از زنهاي خود ، يکي به نام «جهان» و ديگري به نام «حيات» نشسته بود و اين شعر را مي خواند :
    نشسته ام به ميان دو دلبر و دو دلم ............. كه را به مهر بگيرم در اين ميان خجلم
    « جهان » گفت : « تو پادشاه جهاني ، جهان تو را بايد »
    « حيات » گفت : « حيات اگر که نباشد جهان چه کار آيد »
    يکي از بانوان حرمسرا به نام «بقا» در پشت در ، اين سخنان را شنيد و گفت :
    حيات وجهان هر دوشان بي وفا است .............. بقا را طلب کن که آخر بقا است

  12. 2 کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #217
    پروفشنال vahide's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    628

    پيش فرض

    سلام به همگی.

    مطالبتون خیلی خوب بود.
    دست همتون درد نکنه.

    *********************
    اگر كوسه‌ماهی‌ها،انسان بودند
    (از برتولت برشت )

    دختر كوچولوی مهمان‌دار كافه از آقای كوینر پرسید :"اگر كوسه ماهی‌ها انسان بودند،آن وقت نسبت به ماهی‌های كوچولو مهربان‌تر نبودند؟"
    او درپاسخ گفت:یقیناً،اگر كوسه‌ماهی‌ها انسان بودند برای ماهی‌های كوچك دستور ساخت انبارهای بزرگ مواد غذایی را می‌دادند. اتاقك‌هایی مستحكم، پُرازانواع واقسام خوراكی، ازگیاهی گرفته تا حیوانی. ترتیبی می‌دادند تا آب اتاقك‌ها همیشه تازه باشد و می‌كوشیدند تا تدابیر بهداشتی كاملاً رعایت گردد. به طورمثال اگر باله‌ی یكی ازماهی‌های كوچك جراحتی برمی‌داشت، بلافاصله زخم‌اش پانسمان می‌گردید، تا مرگش پیش از زمانی نباشد كه كوسه‌ها می‌خواهند. برا ی جلوگیری از افسردگی ماهی‌های كوچولو، هراز گاهی نیز جشن‌هایی بر پا می‌كردند.چرا كه ماهی‌های كوچولوی شاد خوشمزه‌تراز ماهی‌های افسرده هستند. طبیعی است كه دراین اتاقك‌های بزرگ مدرسه‌هایی نیز وجود دارد. دراین مدرسه‌ها چگونگی شنا كردن در حلقوم كوسه ها، به ماهی‌های كوچولو آموزش داده می‌شد. به طورمثال آنها به جغرافی نیاز داشتند، تا بتوانند كوسه ماهی‌های بزرگ و تنبل را پیدا كنند كه گوشه‌یی افتاده‌اند. پس‌ ازآموختن این نكته، موضوع اصلی تعلیمات اخلاقی ماهی‌های كوچك بود.آنها باید می‌آموختند كه مهم‌ترین و زیبا‌ترین لحظه برای یك ماهی كوچك لحظه‌ی قربانی شدن است. همه‌ی ماهی‌های كوچك باید به كوسه ماهی‌ها ایمان واعتقاد راسخ داشته باشند. بخصوص هنگامی‌كه وعده می‌دهند،آینده‌ای زیبا و درخشان برایشان مهیا می‌كنند .
    به ماهی‌های كوچولو تعلیم داده می‌شد كه چنین آینده‌ای فقط با اطاعت و فرمان برداری تضمین می‌شود واز هرگرایش پستی، چه به صورت ماتریالیستی چه ماركسیستی و حتی تمایلات خود خواهانه پرهیز كنند و هرگاه یكی ازآنها چنین افكاری را از خود بروز داد، بلافاصله به كوسه‌ها خبر داده شود.اگر كوسه ماهی‌ها انسان بودند، طبیعی بود كه جنگ راه می‌انداختند تا اتاقك‌ها و ماهی‌های كوچولوی كوسه ماهیهای دیگر را به تصرف خود درآورند. دراین جنگها ماهی‌های كوچولو برایشان می‌جنگیدند و می‌آموختند كه بین آنها وماهی‌های كوچولوی دیگر كوسه‌ها تفاوت فاحشی وجود دارد. ماهی‌های كوچولو می‌خواستند به آنها خبردهند كه هرچند به ظاهرلالند، اما به زبانهای مختلف سكوت می‌كنند و به‌همین دلیل امكان ندارد زبان همدیگر را بفهمند. هرماهی كوچولویی كه در جنگ شماری از ماهی‌های كوچولوی دشمن را كه به زبان دیگری ساكت بودند، می كشت نشان كوچكی از جنس خزه‌ی دریایی به سینه‌اش سنجاق می كردند و به او لقب قهرمان می‌دادند.
    اگر كوسه‌ها انسان بودند، طبیعی بود كه دربین‌شان هنر نیز وجود داشت. تصاویر زیبایی می‌آفریدند كه در آنها،دندانهای كوسه‌ها دررنگ‌های بسیار زیبا و حلقوم‌هایشان به‌عنوان باغهایی رویایی توصیف می‌گردید كه درآنجا می‌شد حسابی خوش گذراند. نمایش‌های ته دریا نشان می‌دادند كه چگونه ماهی‌های كوچولوی شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ‌ماهی‌ها شنا می‌كنند و موسیقی آنقدرزیبا بود كه سیلی ازماهی‌های كوچولو با طنین آن، جلوی گروه‌های پیشاهنگ، غرق در رویا و خیالات خوش، به حلقوم كوسه‌ها روانه می‌شدند.
    اگر كوسه ماهی‌ها انسان بودند، مذهب نیز نزد آنها وجود داشت. آنان یاد می‌گرفتند كه زندگی واقعی ماهی‌های كوچك، تازه درشكم كوسه‌ها آغاز می‌شود. ضمناً وقتی كوسه ماهی‌ها انسان شوند، موضوع یكسان بودن همه‌ی ماهی‌های كوچك، به مانند آنچه كه امروز است نیز پایان می‌یابد. بعضی ازآنها به مقام‌هایی می‌رسند و بالاتراز سایرین قرار می‌گیرند.آنهایی كه كمی بزرگ‌ترند حتی اجازه می‌یابند، كوچك‌ترها را تكه پاره كنند. این موضوع فقط خوشایند كوسه ماهی‌هاست، چون خود آنها بعداً اغلب لقمه‌های بزرگ‌تری برای خوردن دریافت می كنند. ماهی‌های بزرگ‌تر كه مقامی دارند برای برقرار كردن نظم در بین ماهی‌های كوچولو می‌كوشند وآموزگار، پلیس ، مهندس در ساختن اتاقك یا چیزهای دیگر می‌شوند. و خلاصه اینكه اصلاً فقط هنگامی در زیردریا فرهنگ به وجود می آید كه كوسه ماهی‌ها انسان باشند .

  14. 2 کاربر از vahide بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #218
    پروفشنال vahide's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    628

    پيش فرض

    سرگذشت دانه برف

    (از صمد بهرنگي)

    يك روز برفي پشت پنجره ايستاده بودم و بيرون را تماشا مي كردم. دانه هاي برف رقص كنان مي آمدند و روي همه چيز مي نشستند. روي بند رخت، روي درختها، سر ديوارها، روي آفتابه ي لب كرت، روي همه چيز. دانه ي بزرگي طرف پنجره مي آمد. دستم را از دريچه بيرون بردم و زير دانه ي برف گرفتم. دانه آرام كف دستم نشست. چقدر سفيد و تميز بود! چه شكل و بريدگي زيبا و منظمي داشت! زير لب به خودم گفتم: كاش اين دانه ي برف زبان داشت و سرگذشتش را برايم مي گفت!
    در اين وقت دانه ي برف صدا داد و گفت: اگر ميل داري بداني من سرگذشتم چيست، گوش كن برايت تعريف كنم: من چند ماه پيش يك قطره آب بودم. توي درياي خزر بودم. همراه ميلياردها ميليارد قطره ي ديگر اينور و آنور مي رفتم و روز مي گذراندم. يك روز تابستان روي دريا مي گشتم. آفتاب گرمي مي تابيد. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ي ديگر هم با من بخار شدند. ما از سبكي پر درآورده بوديم و خود به خود بالا مي رفتيم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف مي كشاند. آنقدر بالا رفتيم كه ديگر آدمها را نديديم. از هر سو توده هاي بخار مي آمد و به ما مي چسبيد. گاهي هم ما مي رفتيم و به توده هاي بزرگتر مي چسبيديم و در هم مي رفتيم و فشرده مي شديم و باز هم كيپ هم راه مي رفتيم و بالا مي رفتيم و دورتر مي رفتيم و زيادتر مي شديم و فشرده تر مي شديم. گاهي جلو آفتاب را مي گرفتيم و گاهي جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاريكتر مي كرديم.
    آنطور كه بعضي از ذره هاي بخار مي گفتند، ما ابر شده بوديم، باد توي ما مي زد و ما را به شكلهاي عجيب و غريبي در مي آورد. خودم كه توي دريا بودم، گاهي ابرها را به شكل شتر و آدم و خر و غيره مي ديدم.
    نمي دانم چند ماه در آسمان سرگردان بوديم. ما خيلي بالا رفته بوديم. هوا سرد شده بود. آنقدر توي هم رفته بوديم كه نمي توانستيم دست و پاي خود را دراز كنيم. دسته جمعي حركت مي كرديم: من نمي دانستم كجا مي رويم. دور و برم را هم نمي ديدم. از آفتاب خبري نبود. گويا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بوديم. خيلي وسعت داشتيم. چند صد كيلومتر درازا و پهنا داشتيم. مي خواستيم باران شويم و برگرديم زمين.
    من از شوق زمين دل تو دلم نبود. مدتي گذشت. ما همه نيمي آب بوديم و نيمي بخار. داشتيم باران مي شديم. ناگهان هوا چنان سرد شد كه من لرزيدم و همه لرزيدند. به دور و برم نگاه كردم. به يكي گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمين، آنجا كه ما هستيم، زمستان است. البته در جاهاي ديگر ممكن است هوا گرم باشد. اين سرماي ناگهاني ديگر نمي گذارد ما باران شويم. نگاه كن! من دارم برف مي شوم. تو خودت هم...
    رفيقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمين. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ي ديگر هم يكي پس از ديگري برف شديم و بر زمين باريديم.
    وقتي توي دريا بودم، سنگين بودم. اما حالا سبك شده بودم. مثل پركاه پرواز مي كردم. سرما را هم نمي فهميدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص مي كرديم و پايين مي آمديم.
    وقتي به زمين نزديك شدم، ديدم دارم به شهر تبريز مي افتم. از درياي خزر چقدر دور شده بودم!
    از آن بالا مي ديدم كه بچه اي دارد سگي را با دگنك مي زند و سگ زوزه مي كشد. ديدم اگر همينجوري بروم يكراست خواهم افتاد روي سر چنين بچه اي، از باد خواهش كردم كه مرا نجات بدهد و جاي ديگري ببرد. باد خواهشم را قبول كرد. مرا برداشت و آورد اينجا. وقتي ديدم تو دستت را زير من گرفتي ازت خوشم آمد و...

    * * *
    در همين جا صداي دانه ي برف بريد. نگاه كردم ديدم آب شده است.

  16. 3 کاربر از vahide بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #219
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11

    بچه ها چرا اين تاپيك شده يه آرشيو به درد نخور ؟ چرا هيچ كسي تا به حال اين داستانها رو درست و حسابي دنبال نكرده و همه رو نخونده چرا اين داستاني كه من گذاشتم رو هيچ كس نمي خونه !؟ چرا حتي سيوش نمي كنن كه بعدا بخونن ؟
    درود...!

    soleares عزیز...!

    از عنوان تاپیک مشخصه که بایستی داستانهای کوتاه قرار بگیره...
    داستانی که بشه کمتر از 2-3 دقیقه اونو خوند....

    ولی این داستانهایی که شما الان داری اینجا میزاری نمیشه بهش گفت داستان کوتاه لااقلش اینه که یه 20 دقیقه ای طول میکشه تا بشه خوندش و شایدم بیشتر...

    از این به بعد سعی کن اگه داستانی میخوای بزاری متناسب با عنوان تاپیک باشه یعنی یه داستان کوتاه


    مرسی

  18. #220
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    يه روز بابانوئل از پسر بچه‌اي پرسيد "دنياي واقعي چه مزه‌اي داره؟" ...زمستون سردي بود، بابانوئل تمام هديه‌ها رو داده بود و سهم اونايي که نبودن رو در جوراب درختِ خونه‌شون گذاشته بود. هر سال روال کار همين بود، اما هميشه جديد. اصلاً تکراري نمي‌شد؛ انگار سال قبل‌تري نبود؛ يه سري کادو، يه سري آرزو، تبريکات سال نو و آدمايي که منتظر بودن؛ همه‌شون جديد! اون سال هم همين شد، اما آرزوها کمتر بود، هديه‌ها از هر سال کمتر بود و تونست زودتر کار رو تموم کنه. بارش آهسته‌ي برف تازه شروع شده بود. کنار بوتيکي، تنها، منتظر لحظه‌ي سال نو بود تا برش گردونن به دنياي بالا، که پسر بچه‌اي رو ديد؛ کمي گرد و خاکي، با لباس‌هاي نه چندان مرتب، که با شيطوني در خاکِ پاي درخت‌هاي کنار خيابون، با تکه چوبي، جاده مي‌کشيد و با سنگريزه‌ها بازي مي‌کرد، سخت مشغول بود؛ انگار وظيفه‌ي مهمي بهش داده شده! هميشه بچه‌ها و بزرگ‌ترها بابانوئل رو دوست داشتن. پسرک نزديک‌ش شد، به هم لبخند زدن، دستي بر سرش کشيد، بهش تبريک سال نو گفت و از آب‌نبات‌هاي خودش بهش داد. پسرک خوشحال شد.

    با اشتياق ازش پرسيد بازم داره؟ و در حين خوردن باقي آب‌نبات‌ها، با کنجکاوي معصومانه‌ش سوال‌هايي رو مي‌پرسيد در مورد گوزن مخصوص بابانوئل، خونه‌ش، برآورده کردن آرزوها و سوال‌هاي اين‌چنيني. هنوز بيست دقيقه نگذشته بود که با هم صميمي شدن. بابانوئل براي خداحافظي، بهش گوشزد کرد که لحظه‌ي سال نو نزديکه و هر کدوم بايد برن خونه‌شون، اما پسرک خونه‌‌اي نداشت. ساعت يازده و خورده‌اي بود؛ تصميم گرفتن با هم باشن، بابانوئل بهش آب‌نبات مي‌داد، هر دو خوشحال بودن و زير نور چراغ‌هاي خيابون، زير دونه‌هاي نقره‌اي برف و در جهت مخالف باد قدم مي‌زدن.

    هوا سرد شده بود، تمام شهر چراغوني و چراغ‌هاي رنگي مغازه‌ها روشن بود. بارها و کافي‌شاپ‌ها شلوغ بود. بعد از مدتي، پسر خيلي غير منتظره وايساد و پرسيد: "چرا آرزوهاي مردم رو برآورده مي‌کني؟" بابانوئل جوابي نداشت. سال‌هاي سال بود که خودش رو واسه اين کار پير مي‌ديد، اما کار ديگه‌اي نميشد کرد. توضيح داد براي همه چيز ميشه "چر" آورد، اما اين فقط بازي با کلماته. اگه اون ديگه آرزوها رو برآورده نکنه، باز يکي پيدا ميشه که بپرسه چرا نه؟ هيچ وقت دليلي واسه "چراه" و "چرا‌ نه‌ه" وجود نداره. به هر حال کار يا انجام ميشه يا نميشه. پسر پرسيد: "پس چرا فقط سال نو؟ باقي سال کجا هستين؟"

    مرد هر چه فکر کرد به خاطرش نيومد به جز اين کار، لحظه‌هاي ديگه‌ي عمرش، چه جوري گذشته يا کجا بوده. هر سال همين زمان، با يه کالسکه و چندين کيسه اضافه، پر از هديه ميومد؛ خيلي موقع‌ها کارش فقط جابه‌جا کردن چيزها بود، يا تغيير دادن بعضي از مسيرهاي زندگي، برخي اوقات هم به هديه‌هاي کوچيک شخصي احتياج بود؛ مثل يه بارش کوتاه برف، يا تشديد روشنايي نور ماه.. خلاصه هر کسي خواسته‌اي داشت!
    اصرار پسر، اون رو به خودش آورد. گفت: "من بابانوئل‌م. مثل شما نيستم. واسه همين مثل شما هم زندگي نمي‌کنم. من هر سال همين موقع هستم، همه جا هستم، به همه سر مي‌زنم، و بعدش ديگه نيستم. تعريف‌ش به همين سادگيه، فقط با شما فرق دارم وگرنه مورد خاصي نيست." فکر کرد شايد حق انتخاب هم نداشته / شايد هم داشته، اما به هر حال اون بابانوئل شده. از رسم و رسوم انسان‌هاي عادي خيلي چيزها بلد بود، معني خيلي از برخوردها رو مي‌فهميد، اما هيچ وقت نخواسته بود مثل اونا بشه. از پسرک خواست اون حرف بزنه؛ "از دنياي خودت بگو.."

    "زندگي ما که معني خاصي نداره. اتفاق زياد ميوفته، مردم زياد تجربه مي‌کنن، اما اکثراً شبيه به هم هستن. يه سري قانون مي‌ذارن، يه سري هم مجبورن به زور عمل کنن. يه سري به ستاره‌ها نگاه مي‌کنن، يه سري به نور چراغ‌ها. هستن گروهي که با خودشون حرف مي‌زنن، و همين طور آدمايي که اصلاً حرف نمي‌زنن. البته جامعه قانون داره، از بيرون نظم و ترتيب داره، همه چيز رو حساب و کتابه، اما زندگي چيز سخت و پيچيده‌اي هم نيست؛ هر کسي هر کاري بخواد انجام ميده، اولش توسري مي‌خورن، بعد به بقيه توسري مي‌زنن. قانون جنگله. فقط به جاي حيوون‌ها آدماي مختلف هستن. يه جاي دنيا کشورها به جون همديگه ميوفتن، يه جاي ديگه فاميل و همسايه‌ها با هم دشمني دارن.

    "همه چيز هست، رنگ، زندگي، شادي، آرامش، اما در عمل خيلي نيست. انسان‌ها خوب خودشون رو با همه چيز وفق دادن. بالاخره اين همه آدم، بايد به کاري مشغول باشن. همه سرگرم شدن؛ مهم نيست چي، فقط سرگرم شدن. دو طبقه هستن که اجازه نداريم در موردش حرف بزنيم: يکي گرسنه‌ها، اون يکي هم رئيس دزدها، باقي از مردم عادي محسوب ميشن؛ هر چيزي بخواي ميشه درموردشون گفت؛ دروغ، شايعه، افترا و غيبت ساده‌ترين‌ش هست.

    "ولي اگه خواستي مثل ما بشي اصلاً نگران نباش، تو دو سه روز همه‌ش رو ياد مي‌گيري. بعد از يه مدت همه چيز رو مي‌شناسي و البته به چيزي هم دل خوش نمي‌کني. بعد به ياد مي‌آري هر سال همين موقع‌ها، پيرمردي با لباس قرمز و ريش‌هاي سفيد مياد، به ما ميگه هديه آوردم، به بزرگ‌ترها وعده‌ي صلح و آرامش رو ميده. اما همه‌ي اينا، از فردا صبح‌ش که پيرمرد ميره، مثل آدم برفي، کم‌کم زير نور آفتاب آب ميشه، نيست ميشه. و دوباره همون زندگي و همون اتفاق‌ها.."

    بابانوئل هيچ وقت انقدر فکر نکرده بود، تازه فهميد چرا پسرک هيچ آرزويي نداشت. خيلي به سال نو نمونده بود و باد خبر از نزديک شدن کالسکه مي‌داد؛ وقت رفتن فرارسيده بود. قبل از خداحافظي، چوب جادويي رو به پسرک داد تا با اون در خاکِ پاي درخت‌هاي کنار خيابون به سنگ بازي‌ش ادامه بده، و تصميم گرفت ديگه هيچ وقت به اين صورت به زمين برنگرده. از اون روزه که هر سال، در اين روز، بعضي از مردم اداي بابانوئل رو در ميارن، اما هيچ کس ديگه بابانوئل رو نديد...

  19. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •