سلام
من خیلی وقته که عضو فروم هستم ولی پستی نداشتم.از این به بعد می خوام بنویسم.این موضوع رو انتخاب کردم چون از داستان خوشم میاد.
این هم داستان کوتاهی که چند وقت پیش توی یه روزنامه(گمونم نسل سه)خوندم.
دوروز مانده به پایان عمر تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.تقویمش پر شده بود وتنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.پریشان شد .آشفته وعصبانی نزد فرشته ی مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد داد زد وبدوبیراه گفت فرشته سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت فرشته سکوت کرد جیغ زد و جاروجنجال به راه انداخت فرشته سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت بازهم فرشته سکوت کرد دلش گرفت و گریست وبه سجده افتاد این بار فرشته سکوتش را شکست وگفت:بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی!تنها یک روز دیگر باقیست.بیا ولا اقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت:اما بایک روز..... با یک روز چه کاری می توان کرد؟
فرشته گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نیابد هزار سال هم به کارش نمی آید. وآن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن.
او مات ومبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند می ترسید راه برود نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد..... بعد با خود گفت:وقتی فردایی ندارم نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید زندگی را نوشید و بویید وچنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود میتواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد ومی تواند ...
او در آن یک روز آسمان خراشی را بنا نکرد زمینی را مالک نشد مقامی به دست نیاورد اما ..... اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختنش سلام کرد و برای آن ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او همان یک روز را آشتی کرد و خندید و سبک شد لذت برد و سرشار شد وبخشید عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: کسی درگذشت کسی که هزار سال زیسته بود.