دلم گرفته
اومدم یه چیزی بنویسم شاید دلم واشه
ولی نه
اینجا هیچکس سراغی از یه تنها نمیگیره
حتی ماه من که دیگه ماه من نیست
دلم لک زده واسه یه گریه ی حسابی
دلم لک زده واسه............
دلم گرفته
اومدم یه چیزی بنویسم شاید دلم واشه
ولی نه
اینجا هیچکس سراغی از یه تنها نمیگیره
حتی ماه من که دیگه ماه من نیست
دلم لک زده واسه یه گریه ی حسابی
دلم لک زده واسه............
مرگ
در آن اتاق بالا
یک گنجهی قدیمیست
در گنجه
آینهیی چینی
اما
مبادا
عکس خودت را
در آن ببینی!
آن یادگار جدٌَهی من بودهست.
او در همین اتاق –
نه!
آن بالا
بی رد شدهست
در ساعت خوشی که برایش
هر چیزی مثل بازی بودهست.
در گنجه، سکَهیی دم ِ آیینه هست
از آن ِ توست!
من در پايان انتظاري شگفت و ديدار دوباره تو، ان هم در سرزمين خفتگان بيدار...
در سكوت كلبه تو هياهويي شيرين بر پا بود
از لب پنجره عادت نگاهي بر درون افكندم و تلنگري بر در زدم
نجواكنان گفتي كيستي ؟
گفتم :يوسف كنعان .
حرف ها زديم ، درد دلها كرديم
تو نشان از همه بي نشان هايت گرفتي
گفتي گسسته اي از همه نا گسسته هايت
گفتي ني وجودت خيلي وقته كه به خود اوازي نديده ...
و من همه گسسته ها را برايت پيوند زدم
و زيباترين اواز را براي تو سرودم .
گره خورد دوران تو با كنون من .
گفتي در وجودت احساسي در تلاطم است چون لحظه ها كه در پسشان شوقي بر پاست
نگاهي جاريست ...
گفتم در پس لحظه هاي من دو چشم منتظر ، دو دست ملتمس و يك احساس خواستني است كه تو را مي خواند .
دستانم در لطافت مهر تو جاي گرفت .
گفتم شوريده غم هايم هستم
گفتي دلتنگي هاي تنهاييم مرا رنجه مي دارند ...
سرافكندگي با دامني از گل هاي پر پر شده كنارمان ايستاده بود
خجلت سر به زير انداخته
و ندامت ارام مي گريست .
زمزمه كردي : جدايي پايان عاطفه ها نيست .
پاسخت گفتم :اري، دوراهي شروع يك زندگيست .....
تنهايي چنگ انداخت به پرده احساسمان ، بعد همه بغضاي سنگين رو زد شكست .
به پاس همه لحظه هاي نداشته مان گريه كرديم و سرزمين تشنه بي كسي هايمان نمناك شد .
Last edited by MEHR IMAN; 05-10-2007 at 00:58.
کو آشنای شبهای من کو
دیروز من کو.. فردای من کو
شهزاده ی من.. رویای من کو
کو هم قبیله.. لیلای من کووقتی نوشتم ..عاشقترینم
گفتی نمیخوام تورو ببینم
برات نوشتم ..یه بی قرارم
با خنده گفتی ...دوست ندارم
رو بغض ابر ها نامه نوشتم
قلبمو مهر نامه گذاشتم
با تو میگیره ترانه هام جون
وقتی نباشی میمیره مجنون
چند روزه بارون داره میباره
بوی شکستن برام میاره
میگه غزل وش تورو نمیخواد
لیلای خوابت دیگه نمیادکو اشنای شبهای من کو
وقتی نباشی...فردای من کو
شهزاده ی من رویای من کو
کو ..هم قبیله لیلای من کو... .
در شبي باراني او را ترك كردم
همه جا تاريك بود و سرد و مه گرفته
دلم شكسته بود و چشمانم اشكبار
ديگر رمقي براي ماندنم نبود
وجودم سراسر اندوه بود و غصه
و راه طولاني و بي انتها در دل شب
ميرفتم و او را در قفايم ميگذاشتم
گرماي وجودش ، خنده جان بخشش …
همه در پس بيوفائي و نامرادي رنگ باخت
باران و اشكهايم ، هر دو جاري بر وجودم
و آنچه بر من باقي ماند : تصوير درهم و از بين رفتة “ او “ بود
با دل شكسته ام چه كنم ؟
به كدام اميد ، شب را به صبح رسانم ؟
آيا كسي هست كه مرا فرياد زند ؟
آيا دستي هست تا دستم را بگيرد ؟
آيا نغمه ائي آشنا مرا فرا ميخواند
به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد،
کام تو نوش و دلت، گلگون باد،
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی:
روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است،
یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است،
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست،
ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است،
چه کنم با غم خویش؟
که گهی بغض دلم می ترکد،
دل تنگم ز عطش می سوزد،
شانه ای می خواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم،
ولی افسوس که نسیت.
کاش می شد که من از عشق حذر می کردم
یا که این زندگی سوخته سر می کردم،
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی!
ز چه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم،
بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم؟
ای فلک ننگ به تو خنجرت از پشت زدی،
به کدامین گنه آخر تو به من مشت زدی؟
کاش می شد که زمین جسم مرا می بلعید،
کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید،
آه ای دوست!
که دیگر رمقی در من نیست،
تو بگو داغ تر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش.
دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار
خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم ز سرم دور شود ولی افسوس نشد، ولی افسوس نشد...
زندگی فرصت بس کوتاهیست...تا بدانیم که مرگ... آخرین نقطه پرواز پرستو ها نیست...مرگ هم حادثه است...مثل افتادن برگ که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک... نفس سبزبهاری جاریست
من که می دانم شبی
عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من
سهل آسان می رسد
من که می دانم که تا
سرگرم بزم و مستی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحم
و شتابان می رسد
پس چرا عاشق نباشم
من که می دانم به دنیا
اعتباری نیست نیست
بین مرگ و آدمی
قول قراری نیست نیست
من که می دانم اجل
ناخوانده و بیدادگر
سرزده می آید و
راه فراری نیست نیست
پس چرا
پس چرا عاشق نباشم
به اين غروب غريبم بخند حرفي نيست
طلسم اشک مرا با فريب دزديدند
تو هم براي فريبم بخند حرفي نيست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)