شب آشیان شب زده چکاوک شکسته پر.
رسیده ام به ناکجا، مرا به خانه ام ببر.
کسی به یاد عشق نیست، کسی به فکر ما شدن.
از آن تبار خود شکن، تو مانده ای و بغض من
شب آشیان شب زده چکاوک شکسته پر.
رسیده ام به ناکجا، مرا به خانه ام ببر.
کسی به یاد عشق نیست، کسی به فکر ما شدن.
از آن تبار خود شکن، تو مانده ای و بغض من
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم ، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
تو كيستي كه من اين گونه بي تو بي تابم
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
مرز
چنبره ي رويامي فشاردم
رهايم مي كند
پاره، پاره مي شوم
تا پرواز...
ميان ديدن و ناديدن حيرانم
در جلگه ي سبز ماه.
در بند جادويم
يا پري زده...
سرم بر بالش باد
خسته خسته مي پيچد
و روحم
در روشناي پريانه ي سبزه زاران ماه...
هر كه چون من از ديار و يار خود ماند جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از يارم جدا
اگر خوب نی یم خوب پرستم باری
گر باده نی یم زیاد مستم باری
گر نیستم از اهل مناجات رواست
از اهل خرابات تو هستم باری
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع جان هم سوخته پروانه
همه ذرات جسم خاکی من
از تو ای شعر گرم در سوزند
اسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده روزند
در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله يي بي پناه مي خنديد
شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه يي روي سايه يي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه يي لغزيد
بوسه يي شعله زد ميان دو لب
با يك دل غمگين به جهان شادي نيست
تا يك ده ويران بـــــــــــــود آبادي نيست
تا در همه جهـــــــان يكي زندان هست
در هيچ كجاي عالـــــــــم آزادي نيست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)