تو كيستي كه من اين گونه بي تو بي تابم
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
تو كيستي كه موج موج هر تبسم تو
بسان قايق سرگشته رو بگردابم
تو كيستي كه من اين گونه بي تو بي تابم
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
تو كيستي كه موج موج هر تبسم تو
بسان قايق سرگشته رو بگردابم
Last edited by amir 110; 15-07-2006 at 10:25.
مرا یک شب دل از خوبان جدا نیست
ولی صد حیف در خوبان وفا نیست
به خوبان دل سپردن کار سهل است
زخوبان دل گرفتن کار ما نیست
تو را گم مي كنم هر روز و پيدا مي كنم هر شب
بدينسان خوابها را با تو زيبا مي كنم هر شب
تبي اين کاه را چون كوه سنگين مي كند آنگه
چه آتشها كه در اين كوه برپا مي كنم هر شب
تماشايي است پيچ و تاب آتش ها خوشا بر من
كه پيچ و تاب آتش را تماشا مي كنم هر شب
مرا يك شب تحمل كن كه تا باور كني اي دوست
چگونه با جنون خود مدارا مي كنم هر شب
چنان دستم تهي گرديده از گرماي دست تو
كه اين يخ كرده را از بيكسي ها مي كنم هرشب
تمام سايه ها را مي كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا مي كنم هر شب
دلم فرياد مي خواهد ولي در انزواي خويش
چه بي آزار با ديوار نجوا مي كنم هر شب
كجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي ؟
كه من اين واژه را تا صبح معنا مي كنم هر شب
باور کنید که مرده بودم
تنم یخ زده بود
داشتم بو می گرفتم
ولی کسی باور نمی کرد که من مرده باشم
کسی به من اجازه نمی داد که بمیرم
چاره ای نبود
از جا برخاستم
فریاد زدم آهای من مرده ام
همه خندیدند
گفتم ثابت می کنم
تیغ را برداشتم
شاهرگم را زدم
خون فواره زد
همه به سمتم دویدند
حالا باور کرده اند که من مرده ام
مسافر !
"خزر" آنقدر عميق نبود
كه غرقت كند
"البرز" آن وقت كه به مهر خم مي شدي
قامت بوسه بر پيشانيت مي يافت
آسمان
-آسمان اصلا" بزرگ نبود
كه به خاطر سيبي قهر كرد
و زمين
هنوز
آغوش گرمت را باور نكرده است
اما
امان از "كليه هاي" حقير
كه ميزبانت نكردند !
اسم شاعر رو يادم رفته
فقط مي تونم بگم كه اين شعر در شيون ، شيون هستش و من با خوندن 2تا شعري كه اين شاعر نوشته (در مورد شيون ) مو به تنم سيخ ميشه
دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس!
به خلوتگاه جان، با هم نشستند،
زبان بي زباني را گشودند،
سكوت جاوداني را شكستند.
در (( پيش پاي برگ)) پايان نامه خواندي
(( يك آسمان پرواز )) اسب مرگ راندي
تا كوچه هاي مخمل شالي دويدي
آوارگان عشق را از پي دواندي
لبخنده هايت آشنا با زخمها بود
شبگريه هايت را به قلب ما نشاندي
مهتاب چشمانت بلوغي ناب دارد
از هر نگاهت درد را بر ما فشاندي
بهر چه اي اسطوره اند وه گيلك
دست عروجت را براي ما تكاندي
يزدان خوشحال شرفشادهي در سوگ شيون
يک روز دلم را بر میدارم و از اينجا میروم
شايد به علفزارهايی که در جيبهای سوراخم از ترس سقوط
خوشههاشان را به عريانی رگهايم آغشتهاند
شايد به آسمانی که يک روز در انحنای غمگين چشمهای دختری پيدا شد
ومرا هر شب به رويای نامتناهی پرواز می کشاند
دلم را يک روز می برم کنار برکه تکه تکه می کنم برای ماهیها
يا میپاشم برای کبوترهايی که از دورترين روزهای سال سپيدترند
آنوقت...
چيزی نخواهم داشت ديگر تا با کسی قسمت کنم...
مدام كوچه برايت بهانه مي گيرد
به هر كه مي رسد از تو نشانه مي گيرد
صداي تو كه زجنس ترانه و غزل است
لبان بسته ما آب و دانه ميگيرد
هزاره هاي گلوگير بغض آينه ها
تمام عمر مرا در ميانه مي گيرد
به راه آمدنت فرش شعر گستردم
نيامدي و دلم هي بهانه مي گيرد
كوير وارگي باغ در ستيغ عطش
ز ناز بوي رنگ جوانه مي گيرد
عشيره هاي مرا ساحرانه پيچيدند
به بستري كه شبش تازيانه مي گيرد
بخوان تداوم (( بيدار باش قافله را ))
كه اين سكوت شبانه زبانه مي گيرد
تو نازنين كه حضورت جلوس آينه هاست
صليب رنج مرا روي شانه ميگيرد
فتاح پادياب در سوگ شيون
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه پروانه با شمع گفت
كه من عاشقم گر بسوزم رواست
تورا گريه وسوز باري چراست؟
بگفت اي هوادار مسكين من
برفت انگبين يار شيرين من
چو شيريني از من به در ميرود
چو فرهادم آتش به سر ميرود
.........
نرفته زشب همچنان بهره اي
كه ناگه بكشتش پريچهره اي
همي گفت و ميرفت دودش به سر
كه اين است پايان عشق اي پسر
اگر عاشقي خواهي آموختن
به كشتن فرج يابي از سوختن
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)