سلام دوستان
اصلا توجه به پست های قبل نمی کنید... مشاعره نباید این قدر سکته دار باشد...
این یکی را می گذارم....
تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی
ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت
یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم
گر جان بدهند ای غم از من نستانندت
سلام دوستان
اصلا توجه به پست های قبل نمی کنید... مشاعره نباید این قدر سکته دار باشد...
این یکی را می گذارم....
تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی
ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت
یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم
گر جان بدهند ای غم از من نستانندت
تقصیر ما نیست ...الان این تاپیک ص 2191 رو ثبت کرده ولی با کلیک همین ص2189 میاد
جل الخالق
حالا اشکال نداره از این ادامه بدین ...اگه راست میگین
یکی چوباده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
Last edited by sourena_8888; 07-04-2008 at 17:49.
غنچه گو تنگدل از کار فرو بسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم
ما جفا از تو نديديم و تو خود مپسندي
آنچه در مذهب ارباب طريقت نبود
خيره آن ديده كه آبش نبرد گريه ي عشق
تيره آن دل كه در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همايون طلب و سايه ي او
زان كه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
دیگر بس است تجربه کردن سراب را
دریا کجاست تا که بفهمیم آب را
من تشنه ام به جان غزل سخت تشنه ام
با چه فرو نشانمش این التهاب را؟
این روزنه برای امروز من کوچک است
باید که خوب لمس کنم آفتاب را
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
تقدیر من از عشق همین است که بود
یک قلب شکسته است و لبهای کبود
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)