در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
نالههائی است در این کلبهی احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بی رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و بادهی دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی، خبر اینجاست
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود
وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود
امروز در میانه کدورت نهاده پای
آن روز در میان من و دوست جانبود
يار ب دل پاك و جان آگاهم ده آه شب گريه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بيخود كن بيخود چو شدم زخود به خود راهم ده
هيچ باراني بر ما نباريد
هيچ آفتابي بر ما نتابيد
نسيم هرگز براي ما ترانه اي زمزمه نکرد
ما خود سر از اين خاک خون آلود برکرديم ...
منزل گه اندوه درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز بودم
من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)