دل با امیدِ وصل ِ به جان خواست دردِ عشق
آن روز دردِ عشق چنین بیدوا نبود
تا آشنایِ ما سر ِ بیگانگان نداشت
غم با دلِ رمیدهیِ ما آشنا نبود
دل با امیدِ وصل ِ به جان خواست دردِ عشق
آن روز دردِ عشق چنین بیدوا نبود
تا آشنایِ ما سر ِ بیگانگان نداشت
غم با دلِ رمیدهیِ ما آشنا نبود
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد به جانان یا جان ز تن درآید
در این دنیا که حتی ابر نم یگرید به حال ما
همه از من گرزانند تو هم بگذر از این تنها
آویخت چراغ فلک از طارم نیلی
قندیل مهآویزهی محراب برآمد
دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم
یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد
دعایـــی گر نمــــی گویـــی به دشنـــــــامی عزیزم کن
که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایـــی
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قـلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
راز دل با رود گفتم تا نگوید با کسی
عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باقی و دلم شاد کنیذ
دلبرا بنده نوازيت كه آموخت بگو
كه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)