تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
دوش میآمد و رخســـــاره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمــــــــــزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامــــــــت او دوخته بود
...
حالا اشکال نداره
دوش میآمد و رخســـــاره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمــــــــــزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامــــــــت او دوخته بود
دوش میآمد و رخســـــاره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمــــــــــزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامــــــــت او دوخته بود
جان عشاق سپــــند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدين کـــــــار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میديدم
که نهانش نظری با مــــــن دلسوخته بود
کفر زلفش ره دين مـیزد و آن سنگين دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت
الله الله که تلف کــــــــرد و که اندوخته بود
يار مفروش به دنيا کـــــه بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناســــــره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناســـــی ز که آموخته بود
ان قدرها هم سخت نیست یافتن "ی" کمی حوصله می خواهد... ولی لطفاً قانون مشاعره را به هم نزنید... شاید بعدی بداند...فرصت به او دهید اگر مدتش زیاد شد... آنکه شعر آخر را گفته با حرف جدید به گذارد یا متن خود را ویرایش کند...حیف است دوستان...پس من شعر جدید می گذارم...
__________________________________________________ _
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه بک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد و از جذبههای سبحانی
درون پرده گل غنچه بين که میسازد
ز بهر ديده خصم تو لعل پيکانی
طربسرای وزير است ساقيا مگذار
که غير جام می آنجا کند گرانجانی
تو بودی آن دم صبح اميد کز سر مهر
برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی
شنيدهام که ز من ياد میکنی گه گه
ولی به مجلس خاص خودم نمیخوانی
طلب نمیکنی از من سخن جفا اين است
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خاکدانی گو مباش
شبي پرسيدمش با بي قراري
به غير از من كسي را دوست داري ؟
ز چشمش اشک شد از شرم جاری
ميان گریه هايش گفت آری
یک شب چراغ روی تو روشن شود، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه! های های لب جویبار کن
Last edited by دل تنگم; 04-04-2008 at 00:47.
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)