یار بی جرم به شمشیر ستم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم؟می کشدم
ساکن خاک در او شده ام،لیک چه سود؟
گر چه دارم صفت صید حرم،می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم،ذوق الم می کشدم
فضولی
یار بی جرم به شمشیر ستم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم؟می کشدم
ساکن خاک در او شده ام،لیک چه سود؟
گر چه دارم صفت صید حرم،می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم،ذوق الم می کشدم
فضولی
مرا تا ميدهد چشم تو جام باده، مينوشم
تويي چون ساقي مجلس چه تقوايي چه آييني
در افتادهست مرغ دل به چين زلف مشکينت
چو گنجشکي که افتاد ناگهان در چنگ شاهيني
فروغی بسطامی
قصهي عشق تو از بَر چون کنم
وصل را از وعده باور چون کنم
جان ندارم، بار جانان چون کِشم
دل ندارم، قصدِ دلبر چون کنم
عطار
Last edited by دل تنگم; 06-11-2009 at 20:14.
مدد سازد مگر توفیق ارشاد جنون ور نی
به تدبیر خرد کی می گشاید مشکل عاشق؟
فروغ مهر معشوق است هر جا جلوه گر اما
نمی باید اثر آه از دل ناقابل عاشق
فضولی
قصۀ ليلي مخوان و غصۀ مجنون
عهدِ تو منسوخ کرد ذکر ِاوايل
نام تو ميرفت و عارفان بشنيدند
هر دو به رقص آمدند، سامع و قايل
پرده چه باشد ميانِ عاشق و معشوق
سدّ سکندر نه مانعست و نه حائل
گو همه شهرم نگه کنند و ببينند
دست در آغوش يار کرده حمايل
دور به آخر رسيد و عمر به پايان
شوقِ تو ساکن نگشت و مهر ِتو زايل
سعدی
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است*** وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز*** هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو*** شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا*** عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش*** فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران*** کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود*** نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت*** یار شیرین سخن نادره گفتار من است
حافظ
لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق * داوري دارم بسي يا رب که را داور کنم
عشق دردانهست و من غواص و دريا ميکده * سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
حافظ
ما که می از خمره میخانه خوریـم****از چـــه غـــم زاهد دیوانــه خوریم
ما کـه خرابیـــم و بر آبیـم و سراب****از چــه غـم کافــــر بیگانـه خوریـم
پرواز همای
مـــــــرا به شاعــــــــــری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگـــــــر دهــان تو آموخت تنگـــــی از دل من
وجود مــــــن ز میـــــــان تو لاغـــــری آموخت
سعدی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)