راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
این کوزه چو من عاشق زاری بودست/ در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او میبینی/ دستیست که بر گردن یاری بودست
حکیم خیام
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
در حلقه مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله كه در صحن گلستان تو كردم
يعقوب نكرد از غم ناديدن يوسف
اين گريه كه دور از لب خندان تو کردم
ما که در خانهی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یکبار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق، خنده زدم، گه گریستم.
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم!
مختصری از سراب... هوشنگ ابتهاج
من در آن روز، زدم خنده به میخانه چو جام
که دل از باده ی دیدار تو، سرشارم کرد
دیده از خواب عدم باز نمی گشت مرا
بلبل عشق صفیری زد و بیدارم کرد
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
ما بدان قامت و بالا، نگرانیم هنوز
وز غمت خون دل از دیده روانیم هنوز
جز تو یاری نگرفتیم و، نخواهیم گرفت
بر همان عهد که بودیم، برآنیم هنوز
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)