از دل ويرانه اعصار
مي وزد هوهو كنان بادي
برگي از سويي برد سويي
شكوه اي دارد حديثي مي كند گويي
اين منم اهي كشيده يا كند ديوانه اي هويي ؟
تا چه گويد گوش بسپاريم :
نسل بي گند ! اي ز هيچ انگار ! اي تنديس ....
از دل ويرانه اعصار
مي وزد هوهو كنان بادي
برگي از سويي برد سويي
شكوه اي دارد حديثي مي كند گويي
اين منم اهي كشيده يا كند ديوانه اي هويي ؟
تا چه گويد گوش بسپاريم :
نسل بي گند ! اي ز هيچ انگار ! اي تنديس ....
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او
اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو رويي و جفاي ساكنان خاك
كمال دلبري و حسن در نظر بازي است
به شيوه ي نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور يار ناله مكن
تو را كه گفت كه در روي خوب حيران باش
شايد كه چو بگذرم از او يابم
ان گمشده ي شادي و سرورم را
ان كس كه مرا نشاط و مستي بود
ان كس كه مرا اميد و شادي بود
هرجا كه نشست بي تامل گفت:
او يك زن ساده لوح عادي بود
دونيا راشه مانه آدم رادوار
هيچکی پاسختا نکود اروزيگار
بآمو هرکس بشو خوخانه بنا
حاج حاجي ببوسته خولانه بنا
خوچوما گرده کوده آلوچه ر
بشو ، اما بنا باغا کوچه ر
دوسه روزي هي ويرشته هي بکفت
خاکابوسته بادامرا راد کفت
بشونه نام بنا نه م کي نيشانه
اوجيگائي کي عرب ني بيگانه
هيچکي ر ديل نوسوجانه روزيگار
تراقوربان ، تي هوا کارا بدار
عمر امي شين يخه دونيا آفتاب
ذره ذره کرا بوستاندره آب
ترجمه
دنيا چون راهگذر است و آدمي رهگذرش ،
هيچکس در این روزگار پاسخت نکرده است
هر کس که به دنيا آمد خانه اش را گذاشت و رفت
همانند پرستويي که لانه اش را گذاشته باشد
براي گوجه درختي چشمانش خيره بود
اما رفت و باغ را براي کوچه گذاشت .
دوسه روزي افتان و خيزان زندگي کرد
و آخرخاك شد و به همراه باد راهي شد .
رفت و نه نامي نه نشاني از خود گذاشت ،
رفت به جائي که عرب ني بيندازد
روزگار براي هيچکسي دل نسوزانده است
قربانت گردم هواي خودت را داشته باش
عمر مانند يخ است و دنيا آفتاب ،
يخي که ذره ذره در حال آب شدن است
تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي
یک عمر با خود وبا همه بیگانه ام
انتظار خبری نیست مرا , دیگر نگو
سپرده ام که نیاورد عطری از هیچ بهاری ,
دیگر حتی نمی آید نسیم یک امید پوچ هم اینسو
و سپس در حال روشن كردن سيگار
با صدايي شاد و خوش مي گفت
اشنايي ! اشنايي ! اه
چه خوشم مي ايد از اين
من يقين دارم اشنايي هاي ما كار خدايي بود
بعد مي خنديد و پك مي زد به سيگارش
و همين اغلب كليد اشنايي بود
دختر پاییزیم و بر سر گوری که با تنهاییم , تنهاست
می نشینم و آسمان را که هیچ شب, ماه کامل نداشته میبوسم
دختر خزانم و میگویمت ای دوست
تکه های درد را بر من گذار و
هرچه احساس غریب و زیباییست بردارو برو
این اسمان به هر دیاری که ببارد
برای تطهیر ظلمت شبهای گور م نمیبارد
قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به اب
دور خواهم شد از اين خاك قريب
كه در ان هيچ كسي نيست كه در بيشه عشق قهرمانان را بيداركند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)