با تمام لحظه هایی که دارم بی تو من سر می کنم
از نبودت بر کنج این اتاق تاریک تکیه می کنم
فکر تو در ذهنم هست این را زمانی می فهمم
که اشک را از یاد تو بر گونه ها تر می کنم
با تمام لحظه هایی که دارم بی تو من سر می کنم
از نبودت بر کنج این اتاق تاریک تکیه می کنم
فکر تو در ذهنم هست این را زمانی می فهمم
که اشک را از یاد تو بر گونه ها تر می کنم
غروب را بنگر...خزان بی برگی را بنگر...رد پای عاشقانه یمان را بنگر...
تو را یاد چه انداخت؟
دلت گفته بود که دیگر سنگی بیش نیست اما باور نداشتم.
فقط می گویم که من را یاد لحظه های با تو بودن انداخت.
اگر دنیا نمی داند که من غمگین تر از غم های دنیایم
بیا یک لحظه با من باش که من تنها ترین تنهای دنیایم
تا كنار تو ميآيد امشب موج با دامن راه راهش
كاش امشب پيامي بيارد از تو با گويش گاهگاهش
ميتوانم از اين سمت دريا روي امواج زورق برانم
ميتوانم كه ديگر خودم را يك غزلخوان عاشق بنامم
دست با دستههاي پرستو هي تكان دادم و گريه كردم
هي تكان دادن شانههايم خاطراتي كه در مينوردم
با من از دوستت دارم اي دوست، بيشتر بيشتر بيشتر تر
با من از من بگو با من از تب، سخت از اينقدر شعلهور تر
شعر باشم تو را ميفريبم يا نباشم تو را ميسرايم
يك غزل واژههاي مگو را پوست كن با نگاهي برايم
كاش ميشد كه يك لحظه حتي شعر باشم خود شعر آري
چونكه ميدانم اين را_ كه حتي_ شعر بد را كمي دوست داري...
براي ستايش تو
همين كلمات روزمره كافي است
همين كه كجا ميروي ، دلتنگم .
براي ستايش تو
همين گل و سنگريزه كافي است
تا از تو بتي بسازم .
( شمس لنگرودي )
حكايت باران بي امان است
اين گونه كه من
دوستت مي دارم .
شوريده وار و پريشان باريدن
بر خزه ها و خيزاب ها
به بي راهه و راه ها تاختن
بي تاب ، بي قرار
دريايي جستن
و به سنگچين باغ بسته دري سر نهادن
و تو را به ياد آوردن
حكايت باراني بي قرار است
اين گونه كه من دوستت دارم
( شمس لنگرودي )
نگفتمت مگر!
هزار شب
شعر نوشتم و شاعر نشدم
اما نشان ردِپاي ِ سبزت
در كوچه باغ ِ بلوغ ِ رؤيا
هزار شب شاعرم كرد !
نگفتمت ...
بهمن قره داغي
عشق
اندوه و حسرت است و خواری
عاشق نشوید
اگر توانید
شوکت ديرينه ام ازعشق تو لبريز باد
اين سرا و خانه ام از ياد تو گلريز باد
در بهار زندگي اي نازنين معشوق من
لطف رويت در وجودم همچوگل سرريز باد
ازاميدت اي نداي زندگي محبوب من
شاخه ي مهرت زديوار دلم گلريز باد
درفراسوي نگاهت اي شفق خورشيد من
آينه دار جمالت درافق مهريز باد
شهر بي مهري در آن سوي صدايت محو شد
سايه ي عشقم به روي شانه ات دل ريز باد
اي اميد خانه ام ،اي شادي روحت فزون
شوکت ديرينه ام از عشق تو لبريز باد
نشسـته است غبار ِ غم ِ تو روی تنم
چقدر ساکت و تنهاست بی تو پیرهنم
گــُلم، که بی نفس ِ نور نیست خواهم شد
چگونه می شود از آفتاب دل بکنم
تو سالهاست که درخاطرات گم شده ای
هنوز بوی تو را می دهد لبم، دهنم
بیا و در صدفِ چشم ِ خود پناهم ده
مرا که قطره ی تنها مرا که بی وطنم
بهار می رسد از راهِ چشم ابری ِ تو
هنوز مانده به آغاز ِ در به در شدنم
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)