همه ي روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه ي يونان مي رفت.
جغد در « باغ معلق » مي خواند.
باد در گردنه ي خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه ي آرام « نگين » ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود.
همه ي روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه ي يونان مي رفت.
جغد در « باغ معلق » مي خواند.
باد در گردنه ي خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه ي آرام « نگين » ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود.
ديدمت واي چه ديداري واي
اين چه ديدار دل آزاري بود
بي گمان بردهاي از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاري بود
در شهر بند مهر و وفا دلبري نماند
زير كلاه عشق و حقيقت ، سري نماند
اي باغبان بسوز كه در باغ خرمي
زين خشكسال حادثه برگ تري نماند
آن آتشي كه خاك وطن گرم بود از آن
آنسان بباد رفت ، كزان اخگري نماند
زين تازه دولتان دني ، خواجه اي نخاست
وز خانواده هاي كهن ، مهتري نماند
زين ناكسان كه مرتبت تازه يافتند
ديگر به هيچ مرتبه جاه و فري نماند
زين جنگهاي داخلي و اين نظام زور
بي درد و داغ ، خانه و بوم و بري نماند
جز گونه هاي زرد و لبان سپيدرنگ
ديگر به شهر و دهكده سيم و زري نماند
ياران ، قسم به ساغر مي كاندرين بساط
پر ناشده ز خون جگر ، ساغري نماند
نه بخشي از تمدن و ني بهره اي ز دين
اينجا بجز شغالي و خوك و خري نماند
روز ائمه طي شد و در پيشگاه شرع
جز احمقي و مرتدي و كافري نماند
دل نيست اين دلي كه به من دادي
در خون تپيده آه رهايش كن
يا خالي از هوي و هوس دارش
يا پايبند مهر و وفايش كن
نشست و دفتر دل را به نامتان وا کرد
برای از تو سرودن بهانه پیدا کرد
قلم به دست گرفت و تمام دردش را
به روی صفحه ی کاغذ هجا هجا جا کرد
گناه رانده شدن را به پای سیب نوشت
و هر چه وسوسه را نیز نذر حوا کرد
کمی به حال خودش گریه اش گرفت و بعد،
دو دست تب زده اش را به سمت دریا کرد
دوباره یوسف زیبای داستان ترنج
میان دخترکان قبیله غوغا کرد
تو از کدام در ناگشوده می آیی
کجای کوچه تو را می شود تماشا کرد؟
بپیچ در من و من را دوباره آتش زن
که چشم های تو شوری عجیب بر پا کرد
درين سراي بيكسي ، كسي بدر نميزند
به دشت پرملال ما پرنده پر نميزند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نميكند
كسي به كوچه سار شب در سحر نميزند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نميزند
دل خراب من دگر خراب تر نميشود
كه خنجر غمت ازين خراب تر نميزند
گذرگهي است پر ستم كه اندرو بغير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نميزند
چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات؟
برو كه هيچكس ندا به گوش كر نميزند
نه سايه دارم و نه بر ، بيفكنندم و سزاست
اگر نه ، بر درخت تر كسي تبر نميزند
دو جاي پاي نرفته، دو سايه، يك ديوار
مرا به دغدغه هاي شبانه ام بسپار
به تار هاي ظريفي كه عشق مي بافد
به زخم هاي عميقي كه خورده ام بسيار
به ناتمامي اين روزهاي باراني
به اين گلايه كه هرروز مي شود تكرار
رسيده ايم به مرز ستاره ها امشب
رسيده ايم، ولي روز مي شود هربار،
و من براي خودم از تو شعر مي خوانم
و من به جاي خودم از تو مي شوم سرشار
روح من در جهت تازه ي اشيا جاري است .
روح من كم سال است .
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
روح من بيكار است :
قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
دراين تقدير بي رنگي ، حرير روح رؤيايي
طلوع آبي يادي ، نگاه سبز دريايي
تو خون پاك خورشيدي شكوه شعر پروازي
غرور بال انديشه خيال روح صحرايي
چه پيونديست با چشمت زلال آب و آيينه
كه تير ديده ي دل را تو آماج تماشايي
ياران من به بند
در دخمه هاي تيره و نمناك باغشاه
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارك
در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)