ز چای که می ريزم نصيب نمی يابم، خيال پريشانم به جای دگر مانده
پر از شکرش کردم، حواس کجا دارم، دقايق معدودی به وقت خبر مانده
خبر همه وحشت بود، سياهی مواجش فشرده چو کابوسی به پيش نظر مانده
هجوم خبر در سر، هراس خطر در دل، چنان که به فنجانم رسوب شکر مانده