نمی دونم که چی بگم
نمی دونم به کی بگم
اما دیگه تو رو خدا
تو رو به هر چی قسم
هیچ کسی رو بازی نده
فکر نکن آدم کم
نمی دونم که چی بگم
نمی دونم به کی بگم
اما دیگه تو رو خدا
تو رو به هر چی قسم
هیچ کسی رو بازی نده
فکر نکن آدم کم
مرا ببر به رسيدن ،بکش مرا به صليب
تو ای تمامی بودن،مسيح روز غريب
مرا بران زبهشت و دوباره حوا کن
فقط بخاطر چشمت ،فقط بخاطر سيب
مرا ببر به زمين و دوباره جانی کن
تو ای بها نه ی چيدن،جنو ن عشق و فريب
مرا بمير به جرم دوباره زنده شدن
از التهاب لبانی که بوسه های مهيب
ببين دوباره دو چشمم به درد الودست
بخوان دوباره برايم دعای امّن يجيب
بيا و قصه ی مارا دوباره حادثه کن
مرا بران ز بهشت و مرا بکش به صليب
بیا وُ مرحمتی کن و راه، بگشا
دلِ بی قرارِ منِ روسیاه، بگشا
بیا وُ رحمت ِخود، نزد ِمن فراخ کُن
گره از رازِ خلقت ِمن و ماه، بگشا
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود .
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است .
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
تو پنجره ی وا شده بر هر جنگل
تو قطره ی از شوق شده درياتر
خوبان جهان آنچه تو داري دارند
در عشق تو از يک يکشان بالاتر.
روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم ، خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد .
و نگوييم كه شب چيز بدي است .
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
غم به دل،شور به سر،سلسله برپا دارم
به تماشاي من آييد!تماشا دارم
دل بيدرد ندارد خبراز درد دلم
نالهام،در دل دلسوختگان جا دارم
هركسي چنگ به دامان نگاري زد ومن
به كف از شور جنون دامن صحرا دارم
مادرم گندم درون آب ميريزد
پنجره بر آفتاب گرمي آور ميگشايد
خانه ميروبد غبار چهره ي آيينه ها را ميزدايد
تا شب نوروز
خرمي در خانه ي ما پا گذارد
زندگي بركت پذيرد با شگون خويش
بشكفد در ما و سرسبزي برآرد
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمين
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام، كجا
نديده اي مرا ؟"
اي بهار اي ميهمان دير آينده
كم كمك اين خانه آماده است
تكدرخت خانه ي همسايه ي ما هم
برگهاي تازه اي داده است
گاهگاهي هم
همره پرواز ابري در گذار باد
بوي عطر نارس گلهاي كوهي را
در نفس پيچيده ام آزاد
اينهمه ميگويدم هر شب
اينهمه ميگويدم هر روز
باز ميآيد بهار رفته از خانه
باز ميآيد بهار زندگي افروز
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)