وقتی کسی، در هر سن و سالی، پدر یا مادرش را از دست می دهد، عین یک بچه پنج ساله درد می کشد، اینطور نیست؟ من که می گویم همه ما پیش پدر و مادرمان یا موقع از دست دادنشان پنج ساله ایم.
خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت-- شرمن الکسی
وقتی کسی، در هر سن و سالی، پدر یا مادرش را از دست می دهد، عین یک بچه پنج ساله درد می کشد، اینطور نیست؟ من که می گویم همه ما پیش پدر و مادرمان یا موقع از دست دادنشان پنج ساله ایم.
خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت-- شرمن الکسی
مادرم روی کاناپه کِز کرده بود. بیست سی تا پسر عمو و دختر خاله و فک و فامیل های اینجوری افتاده بودند به جان خوراکی های ما.
یکی می میرد و دیگران می آیند سور چرونی و بخور بخور. واقعا که جالب است.
خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت -- شرمن الکسی
گمان نمي کنم هيچ وقت کسي عمدا به ساعت مچي يا ديواري گوش بدهد. کسي مجبور نيست. ممکن است مدت درازي از صداي آن غافل باشي، بعد يک ثانيه تيک تاک مي تواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولاني و رو به زوال زماني را که نمي شنيدي به وجود بياورد.
.................................................
چيز عجيبي است که آدم هر دردي که داشته باشد، مردها مي گويند دندانهايت را بده معاينه کنند و زن ها مي گويند زن بگير. گرچه هميشه کساني که در هيچ کاري موفق نشده اند مي خواهند به آدم راه کار ياد بدهند، مثل اين استادهاي دانشگاه، يک جفت جوراب درسته از خودشان ندارند، آن وقت به آدم مي گويند چطور ده ساله يک ميليون پول جمع کند، و زني که حتي نتوانسته يک شوهر گير بياورد مي تواند بهت بگويد که چطور خانواده اي درست کني.
"خشم و هياهو - ويليام فاکنر"
تاریخ، با بیان رسمی خاص خود نشان می دهد که صلیبیون مردانی وحشی و نادان بودند. انگیزه آنها تعصب مطلق بود و بس و راهشان راه اشک و خون. اما افسانه پردازیها، با پرگویی، به پاکدامنی و قهرمانی آنان می پردازد و با بیانی شیوا و دل انگیز، از ایشان تصویری عفیف و بزرگوار رقم می زند، از افتخار ابدی ای که برای خود کسب کرده اند، دم می زند و از خدمات بزرگشان به جهان مسیحیت سخن می راند.
اکنون ببینیم نتیجه اینهمه تلاش و کوشش چه بود؟ اروپا ثروت بیکرانی را بر باد داد و خون دو میلیون سکنه خود را بر سر این کار گذاشت تا گروه معدودی شوالیه فتنه جو بتوانند حدود صد سال سلطه خود را بر فلسطین برقرار کنند.
سلاخ خانه شماره پنج -- کورت وونه گات
پی نوشت: همیشه همینطور هست. بدشانس ها و بدبخت هایی می میرند تا "بد" های دیگری به مقصود برسند.
خدایا
مرا صفایی عطا کن
تا آنچه را توانایی تغییر ندارم
بپذیرم؛
مرا شجاعتی عطا کن
تا آنچه را توانایی تغییر دارم
تغییر دهم؛
و خردی،
تا آن دو را از هم باز شناسم.
از میان چیزهایی که بیلی پیلگریم قدرت تغییر آن را نداشت، گذشته، حال و آینده بود.
سلاخ خانه شماره پنج -- کورت وونه گات
افراط در نيکي قابل توجيه نيست، که اعتدال در خوبي باعث اعتدال در پليدي هم مي شود.
مجموعه داستان هاي کوتاه - فلانري اوکانر
وقتی که پیروزی را شرح بدهند معلوم نمیشود که فرقش با شکست کدام است
خشونت برازنده ی کسانی است که چیزی ندارند تا از کف بدهند
وقتی که پولدار ها باهم میجنگند فقیر ها باید کشته شوند
برای عشق و محبت هنوز زود است. ما حق آن را با خون ریختن میخریم!
بدی ظاهرا همه را ناراحت میکند و اول از همه همان کسی را که بدی میکند
اگر تو مرا دوست بداری لذتش را تو میبری نه من. گمشو. نمیخواهم که از من استفاده بکنند!
دنیا سراسر بی عدالتی است. اگر قبولش کنی شریک جرم میشوی و اگر عوضش کنی جلاد میشوی
کتاب جملات عالی زیاد داره پیشنهاد میکنم خودتون بخونید
در حسرت زندگی دیگران. برای این است که از بیرون که نگاه می کنی زندگی دیگران یک کل است که وحدت دارد اما زندگی خودمان که از درون نگاهش می کنیم همه اش تکه تکه و پاره پاره به نظر می اید.
هنوز هم در پی سراب وحدت می دویم.
به دنبال ارامش هستیم و رو به سوی دیگران می کنیم تا این ارامش را به ما بدهند: اما انان برای اغاز چیزی نمی توانند به ما بدهند جز جنون و اشفتگی. باید جایی دیگر به دنبالش بگردیم اما اسمان ها خاموش اند. و انگاه و فقط انگاه می توانیم به سوی انسان ها باز گردیم چون انها هستند که در فقدان ارامش می توانند به ما خواب ببخشند.
البر کامو - یادداشت ها(جلد دوم)
چرخید و به نوه اش نگاه کرد که خواب بود. یکهو به این فکر افتاد که شاید آنقدر زنده نماند که بزرگی آکاش را ببیند. شاید میانسالی و پیری نوه اش را نمی دید. از این واقعیت ِ ساده ی زندگی غصه اش گرفت. مجسم کرد این پسر را، سال ها بعد از این، که همین اتاق ْ اتاقش می شد و در ِ همین اتاق را به روی خودش می بست، همانجور که روما و رومی بسته بودند. با این حال می دانست که خودش هم با آمدن به آمریکا به پدر و مادرش پشت کرده بود؛ به اسم ِ پیگیری ِ اهداف عالی در زندگی و موفقیت_ که حالا دیگر هیچکدام اهمیت نداشتند_ تنهاشان گذاشته بود.
خاک ِ غریب -- جومپا لاهیری
آخر همان هفته، ناوین رسید که با من عروسی کند. از دیدنش چندشم شد. نه به این خاطر که به او خیانت کرده بودم، به این خاطر که او هنوز نفس می کشید، پیش من بود و روزهای بیشماری داشت برای زندگی. و با این حال، بی اینکه حتی بداند، قاطعانه و بی هیچ تقلایی، مرا از تو دور کرده بود، چنان که آخرین باد ِ تند ِ پاییزی آخرین برگها را از درختان می کَنَد. ما ازدواج کردیم، برایمان دعای خیر خواندند، دستم را روی دستش گذاشتند، دنباله لباس هامان را به هم گره زدند.
من به زندگی باز گشتم، زندگی ای که بجای تو انتخاب کرده بودم. از این زندگی جدید می سوختم. ولی عزادار ِ مرگ تو بودم. احتمال داشت فرزند ِ تو باشد، ولی نه؛ امکان نداشت. ما مراقب بودیم، و تو از خودت هیچ چیز به جا نگذاشته بودی.
خاک ِ غریب -- جومپا لاهیری
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)