نداد بوسه و این با که می توان گفتن؟
که تلخ کامی ما ز آن دهان شیرین است
به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است
نداد بوسه و این با که می توان گفتن؟
که تلخ کامی ما ز آن دهان شیرین است
به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است
تا آستین به قصد تو بالا زدیم ، شد
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید امید هرچه فرج را به گوربرد
بیهوده می بری دل ما را ستون...ستون
این شعر ، هم ردیف غزل های چشم توست
زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون
نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می ریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
مده چـون زلفت بـر بـادم
بـه هواي تو چون فرهادم
شب همه شب شد نغمه گري
كـار ِ مـن و مرغ سحري
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دوسرم چون شانه کردی عاقبت
دانه ای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت
تو كه نباشي زندگي پوچ است ! پوچ است !
و تا هميشه داغدارم ، داغدارم !
تو كه نباشي مثل برگي مرده در خويش
خود را به دست باد و باران مي سپارم
در بين اين ديوارهاي سرد و بي رحم
بي تو اسير يك سكوت مرگبارم
باور بكن تنها تويي بود و نبودم
باور بكن تنها تويي دار و ندارم
ديگر مبادا دوري از تو آه ….بانو !
مي ميرم از اينكه نباشي در كنارم
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجوید
بهل تا عقل میگوید زهی سودای بی حاصل
عجایب نقشهابینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
لالهء سرخ دشتهاي غمم
سوختم،باغبان،گلابم كو؟
كاشكي آينه زباني داشت
تا بگويد به من شبابم كو
مانده ام خسته در خجالت باغ
برف مي باردآفتابم كو؟
باز شب آمد و پريشانم
دخترم! قرصهاي خوابم كو؟
روزي از سهره اي غريب بپرس
كه درآتش، دلِ كبابم كو؟
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بیخویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
اگر چه بين من و تو هنوز ديوار است
ولى براي رسيدن، بهانه بسيار است
بر آن سريم كزين قصه دست برداريم
مگر عزيز من! اين عشق دست بردار است
كسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند
كه از تو - از تو بريدن چه قدر دشوار است
مخواه مصلحت انديش و منطقى باشم
نمي شود به خدا، پاى عشق در كار است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)