آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو ، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو ، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
ناگه جمال توحید! وانگه چراغ توفیق
الواح دیده شستند اشباح اشتباهی
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی
ویرایش...نصفه شبی حال ندارم ی بجورم
یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کن
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریهی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
شب خوش
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
وای از دست تو ای شیوهی عاشقکش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقهی زنجیر جنون گیر نکردی
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند
دم ِ خورشید و نم ِ ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی، گل من
گَه همه آشتی و گه همه جنگی شهِ من
گه به خونم خط و گه خط امانی، گل من
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)