لبخند آخرین من، دروغ معصومانه بود
برای پنهان کردن داغ دل ویرانه بود
من مات مات، از بازی شطرنج عشق میآمدم
شاهمهرهی دل رفته بود، من لاف بردن میزدم
لبخند آخرین من، دروغ معصومانه بود
برای پنهان کردن داغ دل ویرانه بود
من مات مات، از بازی شطرنج عشق میآمدم
شاهمهرهی دل رفته بود، من لاف بردن میزدم
من شعله نیستم
من دود نیستم
من کوه نیستم
من رود نیستم
محدود نیستم
محدود نیستم به همین نقشه تنم
بیرون ز تخته بند تنم باز این منم
تا دوردست تا همه تا تو
ای آخرین ستاره بیرون ز کهکشان
آری منم زمان
آری منم مکان
نامم بلند در همه محدوده خدا
مرزم کشیده تا پس دیوار این جهان
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...
جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم
تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود
گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم
تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم "
مثل عكس رخ مهتاب كه افتاده در آب
در دلم هستي و بين من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقي دارد
"بال " وقتي قفس پر زدن چلچله هاست
بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است
مثل شهري كه به روي گسل زلزله هاست
تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
که این فرشته برای من از بهشت رسیده
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده
هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
که چونی ای به سر راه انتظار کشیده
چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده
به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل
که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده
ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده
همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سال ها
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزلخوان غزال خویشتن
نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند
که این دو اسبه ی ایام سخت چالک است
قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق
تو هرقبا که بدوزی به قدر ادرک است
سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست
بگویمت که گریبان گل چراچک است
رواست گر بگشاید هزار چشمه ی اشک
چنین که داس تو بر شاخه های این تک است
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی
غمخواره یِ یاران شد، تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی
نَک سرزده مهمان شد، تا باد چنین بادا
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)