الیزابت رویش را برگرداند: راستی چه مدت است که ما همدیگر را ندیده ایم؟
- صد سال. آن موقع ما بچه بودیم و جنگ هم نبود.
- و حالا؟
- حالا پیریم، ولی بدون تجربه ی پیری. پیر و مسخره و بدون اعتقاد و گاهی هم غمگین، ولی نه همیشه.
الیزابت به او نگاه کرد: حقیقت دارد؟
- نه. ولی اصولا حقیقت چیست؟ تو می دانی؟
الیزابت سرش را تکان داد. بعد پرسید: راستی مگر باید همیشه، یک چیزی حقیقت باشد؟
- شاید هم نه. ولی برای چه می پرسی؟
- نمی دانم. ولی اگر هرکس نمی خواست حقیقت ِ خودش را به دیگری، با اصرار بقبولاند، شاید کمتر جنگ می شد.
وقتی برای زندگی و وقتی برای مرگ -- اریش ماریا رمارک