هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی
هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی
یادش بخیر
ننمون جورابمونو وصله می زد ،ما رو نفرین می کرد
بابامون خدا بیامرز سرمون داد می کشید ،بهمون فحش می داد
با کمربند زمون اجباریش پامونو محکم می بست ،ترکه های آلبالو رو کف پا مون میشکست
حالیته؟
یاد اون روزا بخیر ،چون بازم هر چی که بود ، سرو سامونی بود
حالیته؟
ننه ای بود که نفرین بکنه ، بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بکشه ، که مبادا پسرش خدا نکرده بچاد
که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه
حالیته؟ هی...ی
بابایی بود که گاه و بی گاه ،سرمون داد بزنه ، باهامون دعوا کنه ، پامونو فلک کنه ، بعد صبح زود پاشه ما رو بغل کنه
اشکای شب قبلو که رو صورتمون ماسیده بود ، کم کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه
*-*
به این میگن تنوع شعری![]()
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانهی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانهی تست
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
*-*
شب خوش
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
________
شب عالی هم خوش
یا علی...
مرا نديده بگيريد وبگذريد از من
كه جز ملال نصيبي نميبريد از من
زمين سوخته ام نااميد و بي بركت
كه جز مراتع نفرت نمي چريد از من
عجب كه راه نفس بسته ايد بر من و باز
در انتظار نفس هاي ديگريد از من
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
تو حرف بزن
با کلماتی از جنس باورهای من
حرف بزن
نگذار نهال تنهایی من بزرگ شود
آن قدر بزرگ که تمام شاخه هایش را کبوتر و کلمه بگیرد
کجا رفت آن میم که به پرنده ی نام من می چسباندی
و پرنده ی مال آسمان تو می شد ؟
اگر می توانستم در این دقیقه ی شب گریه کنم
سکوت همرنگ چشم هایت را می شکستم
و تن سکوت ماندگار سیاه می کردم
کاش جای دوستت دارم ها اسیر گورکن ها می شدم
ولی نه
تو باور نکن ، من و پنجره و شب و سکوت
تب سبزی داریم
تو باور نکن
نسخهی شعر تَر آرم به شفاخانهی لعلت
که به یک خنده دوای دل بیمار من آئی
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی
یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
یک نفر ساده چنان ساده که از ساده گی اش
می توان یک شبه پی برد به دلداگی اش
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)