روی سنگ سرد
در پیچ و تاب خط ها
که از فراق می گویند
دوست دارم
پر نکشند عشق ها به سوی شب
روی سنگ سرد
در پیچ و تاب خط ها
که از فراق می گویند
دوست دارم
پر نکشند عشق ها به سوی شب
قطره خون تازهای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدهی تو را
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نمودهام باز رمیدهی تو را
امید بر کمر زرکشت چگونه نبندم
دقیقه ای است نگارا در آن میان که تو می دانی
قربانت بی بی ( با شعور در حد خرمگس )
یارب ! ذکرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هردوجهان کن به کرم
جز یادتو هرچه هست ، بر از دل ما
از طعنه رقیب نگردد عیار من / همچون زری که برندم دهان گاز
زشتی نیست به عالم که من از دیدهی او
چون نکو می نگرم جمله نکو میبینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینهی او میبینم
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
یک دهان نالان شده سوی شماکاین دهان این سری هم، زآن سَر است
های و هوئی در فکنده در سما
لیک داند، هر که او را منظر است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
.خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تا کی چو باد سربدوانی به وادیم
ای کعبهی مراد ببین نامرادیم
دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گویی چراغ کوکبه بامدادیم
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)