پروانه بی آنکه خود بداند گرده می افشاند
از گیاهی به گیاهی
و ما ناگهان عاشق می شویم
در نسیمی که نمی دانیم
از کدام سو می وزد
پروانه بی آنکه خود بداند گرده می افشاند
از گیاهی به گیاهی
و ما ناگهان عاشق می شویم
در نسیمی که نمی دانیم
از کدام سو می وزد
جزیره ای هستم در آب های شیدایی
از همه سو به تو محدودم
هزار و یک آیینه تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم
و عشق جادویی است
که دیر یا زود...
دست جادوگرش رو می شود!!!
غــــــريبانه ز ســـــمت عشق مي آيــي
و ميــــدانم كه با زخمـــــم همــــــآ وايي
تو ذهــنم را پر از شوق و عطــش كردي
مــــــيان شيـــهه اسبــــــان رويـــــــايي
و بــــا شرقـــــيترين آواي يــــك لهــــجه
صدا كردي:((چرا با مـــــــا نمي آيــي؟))
ببخشــــايم ولي همواره گل مي كـــرد
تمام دوشــــم از زخــــمي اهـــــورايي
و زير بـــار ســــنگين گنـــاهي تلـــــــخ
حــرامـــــم بود گــــويا گـــــام لــــيلايي
بـــــرادر بر قــــــدوم عشق سنگين بود
عــــبور از نيــــل بي اعجــــاز موسايي
تو می خواهی از من که عاشق نباشم
برای خودم یک شقایق نباشم
تو می خواهی از من که تا زنده هستم
کسی مثل عذرا و وامق نباشم
مگر می شود با تو باشم ولیکن
همان کوره ی داغ سابق نباشم
مگر می شود با فریبایی تو
اسیر و اجیر خلایق نباشم
ترک می خورد ذهن آیینه پوشم
اگر با غمت صاف و صادق نباشم
مرا غرق دریای طوفانی ات کن
که بازیچه ی موج و قایق نباشم
نباشم زمانی که مانند ساحل
به دریای لطف تو لایق نباشم
چه خاکی به سر می کند لحضه هایم
که مدیون دیگر دقایق نباشم
چرا با حضور تو بیگانه باشم
چرا آشنا با حقایق نباشم
برای خودم یک بغل لاله هستم
دلیلی ندارد که عاشق نباشم
ميشوم درجست وجوهايی که داری
در پيچ تند سمت و سو ها يی که داری
ماهی منم حالا که هی لب می زنم بر
ته مانده ی آب وضو هايی که داری
طوفان به پا کن تا بميرم در شلال
گرداب وحشتناک مو هايی که داری
وا کن دو پلکت را که بنشينم ميان
دريای چشمت پيش قوهايی که داری
چيزی ندارم تا ابد بايد بمانم
شرمنده ی اين خلق وخوهايی که داری
حالا بخندان گونه ات را تا نخشکد
بر صورتت باغ هلوهايی که داری...
من راضيم تنها همين کافيست ٬بامن...
در شعرهايم گفت و گو هايی که داری
فریاد ها سر دادم صدایم را خدا فهمید
دل بی تاب من را او طبیب و تیمار گردید
ندانستم زیک خواهش چه حاجت بود که رد گردید
ولی اینگونه فهمیدم که تقدیرم چنین گردید
خزانم را که رنجور بود بهار دلگشا فرمود
فرستاد یاری را بر من که مقصد را روشن نمود
ز پرسش ها و افکارم جوابگوی سوالم کرد
ز هر خبط و گمراهی مرا گوشزد می کرد
منی که عاشقش بودم به صحبت ها نکردم گوش
چنان کردم که شمعش را نگردانم خاموش
دلش روشن به امید نجاتم بود
از این سیلاب وحشتناک فقط او دادرس من بود
نمی دانم چگونه من در این ازمون موفق شم
سر انجامی که حق دیدست امیدوارم که خوب باشد
نهان ها بر تو آشکارا آشکارا نمایان تر
خداوندا چنان گردان من خشنود و تو خشنودتر
چنان دیدم و فهمیدم که بخشنده ترین هستی
بیامرز هر کس را به بخشنده ترین نحوی
که شاید ما دیر فهمیم که اندر جاده ی دنیا
مسافر بیش نیستیم مدد کن ای جهان آرا
به پایان می رسانم این حکایت را در این دفتر
به امید حک خوشبختی بر سربرگ این دفتر
Last edited by Ghorbat22; 03-10-2008 at 06:43.
با میلیون ها میلیون گناه کرده و نکرده...
با هزازان ثواب برده و نابرده...
و با صدها درخواست بجا و نابجا ...
فقط از تو یک چیز میخواهم...
که بگذار دوباره دوستت داشته باشم...!
فاصله های بی زمانامروز باران آمد
گمشده های بی نشان
یادهای ناگهان
عمر من و فراق تو
زمزمه های بی صدا
همهمه های بی ندا
ثانیه های ناروا
نای من و نوای تو
آینه های بی قمر
چشم های بی نظر
اشک های بی ثمر
چشم من و نگاه تو
ابرهای بی بهار
بادهای بی سوار
پنجره های پرغبار
وصف من و جمال تو
بـه کـسـی نـگـو
بـه کـسـی نـگـو ازَم بـدت ميـاد
بـه کـسـی نگـو دلـت کيـو می خواد
بـه کـسـی نـگـو ديـگه مـی خوای بـری
مـنـو با تـنـهـايی تـنـهـا بـذاری
بـه کـسـی نـگـو دلـت گـرفـت ازَم
بـه کـسـی نگـو مـن ايـنـقـده بـدَم
اگـه قـلـب مـن شکست به روت نـيـار
بـی صداس ، تـو هـم صـداشـو درنيـار
بـرو بـا اون که بـِهـِت خـوش مـی گذره
اونـی کـه بيـشتر از ايـن دوسـِت داره
بـه کـسـی نگـو مـنـو دوسـت نداری
نـگـو مـی خوای مـنـو تـنـهـا بـذاری
نـگـو از خسـتـگيـهـام خسـتـه شـدی
تـوو قـفـس اسـيـر و پـر بسـتـه شـدی
وقـتـی مـی ری نکـنـه جـار بـزنـی
خـبـر مـرگ مـنـو روو دروديـوار بـزنـی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)