خوشبختي ساختن عروسك كوچكي است از يك تكه خمير نرم رنگين شكل پذير...
به همين سادگي به خدا به همين سادگي...
اما يادت باشد كه جنس آن خمير بايد از عشق وايمان باشد
نه هيچ چيز ديگر
نام كتاب:40نامه كوتاه به همسرم
مولف:نادرابراهيمي
خوشبختي ساختن عروسك كوچكي است از يك تكه خمير نرم رنگين شكل پذير...
به همين سادگي به خدا به همين سادگي...
اما يادت باشد كه جنس آن خمير بايد از عشق وايمان باشد
نه هيچ چيز ديگر
نام كتاب:40نامه كوتاه به همسرم
مولف:نادرابراهيمي
در طول سالها، زندگی یکنواختی را دنبال میکنی.
دچار روزمرگی میشوی.
فقط به حال و مسائل روزمره توجه میکنی و دنیای بزرگتر پیرامونت را که فراتر از تصورات است فراموش میکنی.
قبل از اینکه آن را بشناسی، یک، پنج و ده سال گذشته است.
همواره منتظر چیزی هستی.
...
از میان صنوبرهای سیاه / جوزف بویدن / محمد جوادی
ص 134 / فصل 15 (هیچ فایدهای ندارد)
آدم اگر با شکیبایی درد و رنجی را تحمل کند که فقط خودش می کشد خیلی بهتر است از اینکه مرتکب عمل عجولانه ای بشود که عواقب بدش به همه ی اطرافیان برمی گردد.
صـ81ـفحه
وقتی بخت از آدم روی برگرداند، دوستان هم آدم را فراموش می کنند.
صـ432ـفحه
قصه هایم را توی گنجه میگذارم و درِ آن را قفل میکنم. کلیدش را توی گلدانِ روی میز میاندازم و رو به فردا می ایستم، رو به وعده های ممکن و آرزوهای میسر. می خواهم به امروز فکر کنم، به حضورِ آشنای اجسام دور و بر، به این روز آفتابی و درخت جوانی که پای پنجره است، به دستهایم که آرام و صبور کتابی را ورق می زنند و بدنِ خاموشم که با اتفاقهای اطراف در صلح است. فکرهای مغشوشم، دوباره، در جای خود مستقر شده اند و ذهنِ آشفته ام، از نو، منطق ساده ی رابطه های روزانه را کشف کرده است. ترسهای مجهول دست از سرم برداشته اند و تنم لبریز از اعتمادی شیرین است. خسته ام و خستگیِ خوبِ آدمی را دارم که از کویری خاموش، پر از فراز و نشیب، گذر کرده و به سایه ی امنِ درختی کهن و جویباری بازیگوش رسیده است. می دانم که این سرخوشیِ دلپذیر اتفاقی موقتیست. مگر می شود یک عمر راست راست راه رفت و معلق نشد؟ مگر میشود یک عمر به زندگی کلک زد و قِسِر در رفت؟ فعلاً سبکبار و هشیارم و به این «فعلاً»، این زمانِ نامعینِ نامحدود، دو دستی چسبیده ام. فهمیده ام که می توان مُرد و از نو متولد شد، می توان اردنگی خورد و ته چاه افتاد و به دستی، ریسمانی، امیدکی آویزان شد و بیرون آمد.
دو دنیا/ گلی ترقی
خوش باش که از نسلی هستی که حوادث بسیار میبیند و کارهای بسیار می کند و مثل سنگریزه های میان راه نیست که عادی باشد بلکه تکه سنگ بزرگی است که نشانه خم راه است و تو غنیمت بزرگی برده ای که از این نسل هستی اگر چه نسل آسوده ای نیست و کارش دشوار است...
اگر دنیا دنیای خوشی خاطر است که از چه چیز بیش از خراب کردن بدی لذت می بری و از چه چیز بیش از خوبی لذت می بری و چه چیز از ساختن خوب و خوبی خوش تر است و چه چیز از خوشی مردم گیر خوب تر است و همین است که خواستنش و پیدا کردنش لذت دارد و حالا ترا اینجا انداخته اند چون که خوبی می خواستی.
آذر،ماه آخر پاییز
ابراهیم گلستان
عمهام فریاد زد: «سانتیاگو کوچولوی من، چه خبر شده؟»
سانتیاگو ناصر او را شناخت و گفت: «وِنه، مرا کشتند.»
گزارش یک مرگ/ گابریل گارسیا مارکز
حالا میخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه ی انگور در دستم بفشارم و عصاره ی آن را٬ نه٬ شراب آن را٬ قطره قطره در گلوی خشک سایه ام مثل آب تربت بچکانم. فقط میخواهم پیش از آن که بروم٬ دردهایی که مرا خرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشه ی این اتاق خورده است٬ روی کاغذ بیاورم٬ چون به این وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب کنم.
بوف کور
صادق هدایت
تِرِسا می خندید و من باز درباره اونها حرف می زدم، اون وقت دیگه حرف هام ته کشیده بود و رسیده بودیم. موضوعی که منو نگران می کرد این بود که یه وقت حوصله ش از حرف های تکراری من سر بره، بعد یادم اومد که خودش هم حرفهای تکراری می زنه و من. حوصله م سر نمیره.
سالهای سگی -- ماریو بارگاس یوسا
این پرتگاهی که من فکر میکنم تو به طرفش می ری، پرتگاه مخصوصیه، پرتگاهی وحشتناک. کسی که به این ورطه می افته توانائی اونو نداره که افتادن خود رو به اعماق اون حس کنه و یا صدای اونو بشنوه. او همچنان به اعماق اون فرو می ره. این حادثه تماما سرانجام کسانیه که زمانی در زندگی خود جویای چیزی بودن که محیطشون نمی تونسته اونو عرضه کنه. یا اینکه فکر می کردند که فقط محیط خود اونهاست که نمی تونه اونو فراهم کنه. از این جهت از جست و جو دست کشیدن. حتی پیش از آنکه به جست و جو بپردازن، از اون دست کشیدن.
(ناتور دشت - جی.دی سلینجر)
از نو دلم می خواهد که بنویسم. گاهی شب ها بسیار اندوهناک و خالی است. چیز عجیب این است که برای تلف کردنِ وقت، از هر راه که شده، در یک اتاق مفلوک حتی به خواندنِ رمانهای پول دوکوک 1 می پردازم که گرچه مرا به ستوه می آورد؛ ولی با این وجود باز می خوانم و این مرا به تعجب وا می دارد. شاید می خواهم به وسیله ی خواندن و یا به وسیله ی سرگرمیِ جدی تری جذبه ی این گذشته ی بسیار نزدیک را در هم بشکنم.
1. Paul de Coch، داستان نویس فرانسوی (1871-1794) که در داستانهای
خـود صحـنه های جالبـی از زنـدگی بـورژواهای کوچـک را وصـف می کنـد.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)