من به يك خانه ميانديشم
با نفسهاي پيچكهايش، رخوتناك
با چراغان روشن
همچون نيني چشم
با شبانش متفكّر، تنبل، بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يك دايرهي پي در پي بر آب
و تني پرخون چون خوشهاي از انگور
من به يك خانه ميانديشم
با نفسهاي پيچكهايش، رخوتناك
با چراغان روشن
همچون نيني چشم
با شبانش متفكّر، تنبل، بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يك دايرهي پي در پي بر آب
و تني پرخون چون خوشهاي از انگور
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی
گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک
که تو ای طوطی خوش لهجه شکر خوار من آئی
یک قناری غزل می سرودم
من اگر باغبان تو بودم
تا خدا پر زدن را به عشقت
چون پرستو بغل می گشودم
می زدم نوح دل را به دریا
جز تو را از دلم می زدودم
من روح سرگردان این دنیای بیروحم
خواب پریشانی که "نفرین" است ؛تعبیرم
من شوره زارم ،یک بیابان نفرتم ، یاسم
خاک کویرم، تشنه ام ... اما نمک گیرم
*-*
مرا اینگونه باور کن...
کمی تنها! کمی بی کس! کمی از یادها رفته
خدا هم ترک ما کرده! خدا دیگر کجا رفته؟!
نمی دانم مرا آیا گناهی هست؟!
که شاید هم به جرم آن. غریبی و جدایی هست؟!
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
تو به من خنديدي و نمدانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب الوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
رفتن گام تو تكرار كنان
ميدهد آزارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
اونی که می خواستم من و زد کنار و
خزونشو یه جوری کرد بهار و
قایم شدش تو یه عالم غبار و
تقدیر ما مثل موهاش سیا شد
اونی که می خواستم آخرش گم شد و
بازیچه ی چشمای مردم شد و
وارد عشق صد و چندم شد و
توی خیال کس دیگه جا شد
اونی که می خواستم ، ولی انگار مده
مال همه یه جورایی گم شده
کاش از میون غبارا بیاد و
بهم بگه هر چی می گی بیخوده
خانه ام آتش گرفتست
آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
مي کنم فرياد ، اي فرياد
خانه ام آتش گرفتست
آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقش هايي را که من
بستم به خون دل
بر سر و چشم درو ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من
واي بر من
سوزد و سوزد غنچه هايي را که پروردم
بدشواري در دهان گود گلدان ها
روز هاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه اين مشبک شب
من بهر سو مي دوم گريان
از اين بيداد مي کنم فرياد ، اي فرياد
واي بر من همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
وانچه دارد منظر و ايوان
من بدستان پر از تاول
اين طرف را مي کنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد ، بگردش دود
تا سحرگاهان که ميداند
که بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا : « مشت خاکستر »
واي آيا هيچ سر بر مي کنند از خواب
مهربان همسايگانم ازپي امداد
سوزدم اين آتش بيداد گر بنياد
مي کنم فرياد ، اي فريــــــــــــــاد ، فريــــــــــــــــــــاد
دل و جانی که دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی میبرند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش
خونه اون حالا تو یه گلدون سفالی بود
جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود
یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت
یه بهار اون دو تارو کنار هم تو باغچه کاشت
با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن
قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن
شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود
عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود
روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و بر نگشت
گلای قصه ما اهالی شهر بهار
نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار
فک می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ
بمیرن با هم میمیرن از غم باد و تگرگ
یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد
یکی از عاشقای قصه ما رو چید و برد
اون یکی قصه این رفتنو باور نمی کرد
تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد
گلای قصه ما عاشقای رنگ حریر
هر کدوم یه جای دنیا بودن و هردو اسیر
هیچ کی از عاقبت اون یکی با خبر نبود
چی میشد اگه تو دنیا قصه سفر نبود
قصه گلای ما حکایت عاشقیاس
مال یاسا پونه ها اطلسیا رازقیاس
که فقط تو کار دنیا دل سپردن بلدن
بدون این که بدونن خیلیا خیلی بدن
یکیشون حالا تو گلدون سفال خیلی عزیز
اون یکی برده شده واسه عیادت مریض
چه قدر به فکر هم اما چه قدر در به درن
اونا دیگه تا ابد از حال هم بی خبرن
روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره
این بلاهارو سر خیلی کسا در میاره
بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره
توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره
این یه قانون شده که چه تو زمستون چه بهار
نمیشه زخمی نشد از بازیای روزگار
اگه دست روزگار گلای مارو نمیچید
حالا قصه با وصالشون به اخر میرسید
ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه
خوبارو کنار هم میاره بعدم می چینه
کاش دلایی که هنوزم میطپن واسه بهار
در امون بمونن از بازی تلخ روزگار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)