هر لحظه تو را مي بينم
هر لحظه ام را با توام
لحظه را برايت بي تابم
تو را مي پويم مي تراوم
غزل تو تو وجودم.... دوباره جون گرفته
بازم اشك چشام بازيش گرفته
هر لحظه تو را مي بينم
هر لحظه ام را با توام
لحظه را برايت بي تابم
تو را مي پويم مي تراوم
غزل تو تو وجودم.... دوباره جون گرفته
بازم اشك چشام بازيش گرفته
هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد
هم رونق زمان شما نيز بگذرد
وين بوم محنت از پي آن تاكند خراب
بر دولت آشيان شما نيز بگذرد
باد خزان نكبت ايام ناگهان
بر باغ وبوستان شما نيز بگذرد
آب اجل كه هست گلوگير خاص وعام
بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد
دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشني بخشم به جمعي و خودم تنها بسوزم
من با نگاه اول ازین جام جانفزا
سر مست میشوم
وز این همه لطافت و زیبایی . جمال
با یک نگاه دیگر
از دست می شوم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود ودرد از درد می دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم
-------------------------------------
از دوستان تعجب می کنم که چرا نکات مشاعره را رعایت نمی کنند و به آخرین پست توجهی ندارند. البته این گلگی از مدیر انجمن هم می تواند باشد...
متشکرم...
بس نیست؟ چقدر از می و افیون بنویسید؟
امشب شب شعری است كه با خون بنویسید
مردم ز قلمبازیتان، فصل تفنگ است
شبنامه زیاد است، شبیخون بنویسید
دیدید؟ نه باغیست در اینجا، نه بهاری
حالا غزلی از تب و طاعون بنویسید
در سياهي شب جاي كه دگر روز روشن نيست
ماه تاب خيمه زدست
فلك گل بسته ست
سپيد سپيد
************
زمين سردست انسان شبه وار
چشم ها سياهي دريده
جان بريده
عقل سروده سكوت
**********
زمستانست و امشب ميانه
لحظه اي مي ايد دم و باز دم مي تپد
سرما مي سوزاند گونهايت را دماغ را
اشكي رميده
م.طهماسبي
هفته هاي خالي و ترسناک
و قتيکه لختي طبيعت
تساوي حقارت انسان است
امسال يکدفعه شب مي شود
و دل آهسته تر از شب
بسوي مکاني خالي
که باد آنرا جارو مي کند
بي خورشيد
ستاره ها
يا ماه
تنها نوري نا آشنا
مثل انديشه
هیهات! کــزین دیـــار رفتم
ناکـــــرده وداع یـــــار رفتم
چه سود قرار وصل جانان؟
اکنون کـه مـن از قرار رفتم
ميان ِ چشم ها مانده ست سرگردان ، هزاران سال
خمار ِ خواب های خيس وبی تعبير در باران
دل ويك گوشوار ِ كاغذی ، انگيزه ی بودن
ومن ، باران نديده ، دختری دلگير د ر باران
صدای خيس ِ مردی درگلوی تار می روئيد
كسی مثل خودم، مثل خودش درگير در باران
به جرم ِ بی گناهی ، دارهای چشم ها می دوخت
به سرتاپای من ، يك درد ِ دامنگير در باران
غمی كم كم خودش را دررگ ِ ديوانه ام می ريخت
جنون بود وتب ِ رقاصی ِ زنجير در باران
جنون بودآن شب وآئينه ای صد پاره دردستم
ومن حل می شدم با آيه ی تكثير در باران
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)