شب آيد يکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
شب آيد يکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه تُرد و ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد .
در پرده اسرار كسي را ره نيست
زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست
جز در دل خاك هيچ منزلگه نيست
مى خوركه چنين فسانه ها كوته نيست
تابگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
...
تو مونس غم شبان تاریک نه ای
یا چون تن من چو موی باریک نه ای
عاشق نه ای و به عشق نزدیک نه ای
تو قمیت عاشقان چه دانی که نه ای؟
...
یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت
هر چند اندک باشد
ان را با تو قسمت میکنم
مرغي از اين گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز مي كرد
گفتند
اين مرغ جادوست
ابليس مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
يك بال فرياد و يك بال آتش
از غارت خيل تاتارشان برحذر داشت
فردا كه آن شهر خاموش
در حلقه ي شهر بندان دشمن
از خواب دوشنبه برخاست
ديدند
زان مرغ فرياد و آتش
خاكستري سرد برجاست
تا تو نگاه مي كني كار من اه كردن است
اي به فداي چشم تو اين چه نگاه كردن است
تقويم را معطل پاييز كرده است
در من مرور باغ هميشه بهار تو
از باغ رد شدي كه كشد سر مه تا ابد
بر چشم هاي ميشي نرگس غبار تو
فرهاد كو كه كوه به شيرين رهات كند
از يك نگاه كردن شوريده وار تو
كم كم به سنگ سرد سيه مي شود بدل
خورشيد هم نچرخد اگر در مدار تو
چشمي به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
يك صندلي براي نشستن كنار تو
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر بدر مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد
در صميميت سيال فضا خش خشي مي شنوي
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست؟ ؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)