بودنم را تگ گلم باور نداشت
عشق به رویا و حقیقت هم نداشت
آن کس که تمام جان از آنش کردم
دست کشید زمن و تنهایم گذاشت
من که ماندم با تمام خاطرات
با خیانت و غم و درد روزگار
می گذشت از سر بدو بودنتش
من نوشتم گرچه بودم دور از دلش
خاطرش از ذهن کمرنگ می شد
یاد او از دل دورتر می شد
با تمام حکمت و دانایی این روزگار
من ماندم و صحرایی از گرد و غبار
شاید او خوش باشد و غمگین دلش
شایدم شادی کند غرق در خودش
هر کجا باشد هنوزم یادشم
او ندانست ولی غمخوارشم
قاصدک پیغام دل از مهر لبریز را رسان
دل چه قدر سنگ است این را هم بدان
آن بهار سبز دید گناه از من نبود
او خزان کرد و خوشی ها را ربود
کاش روزی که می گفتند دنیا بی وفاست
عقل در دل هم کمی پا می گذاشت
سوختم خاکسترم ماند بر زمین
او نیامد باد همانم برد نازنین
تو نبودی عاشق و دل داده دوست
من ولی عاشق تر از عاشق هنوز
تا که بستی کوله بار راه را
دل کجا باور کند این غصه را
خنجر دوریت وجودم را به خون آغشته کرد
کاش بودی و بدیدی که آن با من چه کرد
باشد از هر چه بگویم حرفهایم بیشتر است
حرف من آهی است که خورشید را سوزانده است
ای مسافر ماندنت کوتاه شد
از نبودت شمع دل خاموش شد
تا که رفتی بال دل برچیده شد
غم و اندوه بر دل من کاشته شد
پس به تو گویم دل بس بی قرار
ما دو رفتیم و لی ماند روزگـــــار