هر روز و شب از كوچه هاي پر از مهر و احساس تو را مي جويم . بيا و با آمدنت بر درياي پر تلاطم ظلمت و تاريكي غلبه كن و كشتي عشق هستي را به ساحل جزيره پاكي برسان .
اي آواز زيبائي كريمانه ترين آهنگ هستي را با آمدنت احساس مي كنم.
هر روز و شب از كوچه هاي پر از مهر و احساس تو را مي جويم . بيا و با آمدنت بر درياي پر تلاطم ظلمت و تاريكي غلبه كن و كشتي عشق هستي را به ساحل جزيره پاكي برسان .
اي آواز زيبائي كريمانه ترين آهنگ هستي را با آمدنت احساس مي كنم.
مستانه كاش در حرم و دير بگذرى
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم ترا
خواهم شبى نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه ماه كليسا كنم ترا
طوبى و سدره گر به قيامت به من دهند
يك جا فداى قامت رعنا كنم ترا
زيبا شود به كارگه عشق، كار من
هرگه نظر به صورت زيبا كنم ترا
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم ترا
اذیتم نکن
تیرم خطا نمیرود
به انگشتهای کشیدهام
پلیس مشکوک نمیشود
آرام مدادم را پشت گوش میگذارم
زیر لب آواز میخوانم
راستی !
چه کسی میفهمد
زنی
در شعری بیوزن
تو را
از پا در آورده
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوش تر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوش تر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوش تر از من
نمي داني ! چه مي داني ، كه آخر چيست منظورم
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم
كجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت كرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، به سوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم
از اين دوران آفت زا ، چه آفتها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
ما دو سه رند عشرتي جمع شديم اين طرف چون شتران رو برو پوز نهاده در علف
از چپ و راست مي رسد مست طمع هر اشتري چون شتران فكنده لب مست و برآوريده كف
غم مخوريد هر شتر ره نبرد بدين اغل زانك به پستي اند و ما بر سر كوه بر شرف
فغاني گرم وخون آلود و پردرد
فرو مي پيچيدم در سينه تنگ ،
چو فرياد يكي ديوانه گنگ
كه مي كوبد سر شوريده بر سنگ ،
سرشكي تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سينه مي جوشد شب و روز ،
چنان مار گرفتاري كه ريزد
شرنگ خشمش از نيش جگر سوز ،
پريشان سايه اي آشفته آهنگ
ز مغزم مي تراود گيج و گمراه ،
چو روح خوابگردي مات و مدهوش
كه بي سامان به ره افتد شبانگاه ،
درون سينه ام دردي ست خونبار
كه همچون گريه مي گيرد گلويم .
غمی آشفته ، دردي گريه آلود ؛
نمي دانم چه مي خواهم بگويم .......
مایهی حسن ندارم که به بازار من آئی
جان فروش سر راهم که خریدار من آئی
ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش
تا به دام غزل افتی و گرفتار من آئی
گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین
همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آئی
یارب مگذار عاشقان خــار شوند
بــــر شانــــه ی سســــت زنـــــدگی بار شوند
باری دلشان به درد عاشق بنهند
پروانه صفت به گرد شمع دلباختگان یار شوند
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح است و سیل اشک به خون شسته بالشم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)