داد از این دل من
که بسوزد چون شمع
گه به ناکامی دوست
گه به حال دشمن
این دل من چون است ؟
گاه چون شعله برافروخته دل
گاه چون لاله دلش سوخته دل
گاه چون ابر گرفته ست دلم
گه چون دین می رود از دست دلم....
داد از این دل من
که بسوزد چون شمع
گه به ناکامی دوست
گه به حال دشمن
این دل من چون است ؟
گاه چون شعله برافروخته دل
گاه چون لاله دلش سوخته دل
گاه چون ابر گرفته ست دلم
گه چون دین می رود از دست دلم....
من آن صبحم که ناگهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه بک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب ، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن وری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم
Last edited by دل تنگم; 04-02-2008 at 23:51.
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
Last edited by دل تنگم; 05-02-2008 at 02:04.
دستت پراز ستاره و جانت پر از بهار
زيبايی ای درخت
وقتی كه بادها
در برگ های در هم تو لانه می كنند
وقتی كه بادها
گيسوی سبز نام تو را شانه می كنند
غوغايی ای درخت
وقتی كه چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايی ای درخت
در زير پای تو
اينجا شب است و شب زدگانی كه چشم شان
صبحی نديده است
تو روز را كجا
خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
پيوند می كني
پروامكن ز رعد
پروا مكن زبرق كه بر جايی ای درخت
سر بركش ای رميده كه همچون اميد ما
با ما يی ای يگانه و تنهايی ای درخت
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
از فروغ عشق، خورشيد قيامت کن مرا يا رب از دل مشرق نور هدايت کن مرا شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا تا به کي گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ 2 موج بيپرواي درياي حقيقت کن مرا خانهآرايي نميآيد ز من همچون حباب خانه دار گوشهي چشم قناعت کن مرا استخوانم سرمه شد از کوچه گرديهاي حرص 4 زندهي جاويد از دست حمايت کن مرا چند باشد شمع من بازيچهي دست فنا؟ آتشين رفتار چون اشک ندامت کن مرا خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگي 6 از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا گرچه در صحبت همان در گوشهي تنهاييم تا قيامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا از خيالت در دل شبها اگر غافل شوم 8 مرحمت فرما، ز ويراني عمارت کن مرا در خرابيهاست، چون چشم بتان، تعمير من که باشم تا کنم تلقين که رحمت کن مرا؟ از فضوليهاي خود صائب خجالت ميکشم
من از آن ابتداي آشنايي
شدم جادوي موج چشم هايت
تو رفتي و گذشتي مثل باران
و من دستي تكان دادم برايت
دوستت می داشتم ده سال پیش از سیل نوح،
تا ابد بر روی عشقم راه می بستی چو کوه؛
عشق من می گشت افزون نرم نرمکتر از آن
سرزمین پادشاهان، زان همه بیشش کران؛
سال صد می رفت اندر وصف چشم مست تو،
وان مه پیشانیت، افسون نرم دست تو؛
زان همه سالان دو چندان بهر هر پستان رود،
سی هزار از عمر بهر دیگر اندامان رود؛
پیکرت را سجده بردن عصرها می بایدم،
عصر آخر سجده بر محراب قلبت می زدم؛
عشق می ورزیدمت نی کمتر از این مهر من،
بیش از این می شایدت بانوی زیبا چهر من.
نگراني بيقراري
زسر من تو بي پناهي
كز تو داري سرپناهي
تا شوم با تو فراري
يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من
يه احترام رجعتت من ناز كمتر مي كنم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)